اولين جايي كه تو اندونزي رفتيم، منطقه اي بود فوق العاده سرسبز كه معبد سرباز قشنگي رو هم در بر داشت. اسم اين معبد لوتوس بود كه به معناي نيلوفر آبيه. چون به غير از ما و يانتو كسي ديگه نبود، حسابي واسه خودمون همه چيو برانداز كرديم. در منطقه معبد كلبه هاي ويلايي قرمز رنگ نسبتا شيكي قرار داشت كه از قرار تو فصول خاص عبادت، اينجا مملو از زائرين ميشه. البته يكطرفشم ساحل دريا بود و جالب اونكه از اونجا دورنماي چشم انداز زيباي شهر سنگاپور پيدا بود.
وقتي دوباره سوار استيشن شديم، يانتو گفت كه ميتونيد راحت استراحت كنيد چون مقصد بعدي كمپ ويتنامي هاست كه حدود 1.5 ساعت با اونجا فاصله داره، اما راستش راننده اونقدر تند مي رفت كه معمولا اطلاعات زماني كه يانتو عادت داشت تا مقصد به ما بده هميشه غلط در مي يومد و زودتر مي رسيديم. توي اين فاصله يكم با يانتو كه پسر خوبي بود قاطي شديم، امير يكم پسته بهش داد كه خيلي خوشش اومد. بعد برامون از جاكارتا و بالي تعريف كرد. تا جاكارتا با هواپيما يكساعت راه بود اما با كشتي يك هفته و ... . گفت كه بالي بيشتر جنبه تفريح گاه ساحلي داره.
باتام از چندين جزيره كنار هم تشكيل شده كه با پل هاي فلزي به هم وصل شده اند. كمپ ويتنامي ها در Galang Island قرارداره و ما پس از ورود به اونجا با آثار باقيمانده از مهاجرين ناشي از جنگ داخلي ويتنام روبرو شديم. از درمانگاه كه شبيه اصطبل بود و دندانپزشكي كه بسيار پر رونق، چراكه ويتنانمي ها ثروتشونو در قالب دندون طلا خرج مي كردند و هر وقت نياز داشتند با كشيدن دندون هاشون تبديل به پول مي كردند. ديدن قايق هاي كوچكي كه هركدوم بيش از 500 مهاجر رو رو با وضعي بسيار فجيع از مسير دريا به باتام مي رسوندند يكم تكون دهنده بود!
راستش كمپ ويتنامي ها خيلي زرق و برق نداره، بيشتر تشكيل شده از يكسري جاهاي مخروبه و البته گورستاني قديمي كه حكايت درد و رنج مردم اونجا رو به ياد مي ياره. يانتو گفت كه سال هاي اولش كمپ مهاجرين فاقد قانون بود و در نتيجه هر روز و هرشب شاهد جنايت و تجاوز بودند، اما بعدش سازمان ملل وارد شد و يكم قانونمد شد، هرچند رنج مردمي كه در پايين ترين سطح زندگي مي كردند همچنان باقي بود.
بعدش وارد يك ساختمون مخروبه ديگري شديم كه ظاهرا اسمش موزه گالانگ بود.
اونجا وسايل محقر مهاجرين ويتنامي رو به نمايش گذاشته بودند و كمي هم آثار و ادوات كارشون، كه خيلي ارزشمند نبود. بعد هم عكس ها و كارت هايي كه بيانگر اون دوره بود. البته انگار زمان چندان زيادي هم نمي گذشت، چراكه همه اين حوادث به حدود 30 سال قبل يعني سال هاي ابتدايي دهه 80 ميلادي بر مي گرده!
ديگه قصد ترك كمپ رو داشتيم كه در اين زمان قشنگترين اتفاق سفرمون به اندونزي شكل گرفت. ماجرا از اين قرار بود كه در كمپ، معبدي قرار داشت كه بالاي تپه در منطقه اي با چشم انداز رويايي خودنمايي مي كرد.
مثل همه معبدهاي بودايي، زرق و برق زيادي هم داشت. اما در بدو ورو بايد كفشامون در مي آورديمو و اجازه عكس گرفتن هم نداشتيم. روي ميز علاوه بر شمع و عودهاي در حال سوزان كه عطر خوبي هم تو فضا پراكنده بود، كلي هم ميوه و شيريني گذاشته بودند كه به نظر نذورات مردم بود.
در اين زمان شيما در مورد چوب هايي كه شبيه چوبهاي غذاخوري ژاپني بود پرسيد و يانتو گفت كه اين ها ابزار فال و استخاره است و پيشنهاد داد كه شيما هم امتحان كنه! با برداشتن استوانه چوب ها بايد اونارو تكون مي دادي تا يكيشون از داخل استوانه در بياد و زمين بيافته. بعد 2تا سنگ كوچك رو كه يكطرفش قوس داشت و يك ديگر صاف پرت مي كردي كه اگه هردو طرف يكجور زمين مي يومد تازه فال و استخاره ات قابل ارزيابي بود. شيما چند بار امتحان كرد تا يكي از چوبهاش قابل تعبير شد. بعدش پيرمرد كاهن شيما رو صندلي نشوند و با بازكردن كلي كتاب و يادداشت، سعي كرد كه رمزهاي و اعداد و نوشته هاي روي چوب رو با مشخصات ما تطبيق بده. درست در همين لحظه گربه اي كه توي اون فضا آزاد مي گشت نزديك پاي شيما شده بود اما خوشبختانه شيما اونو نديد وگرنه جيغ مي كشيد! كاهن مثل فالگيرهاي خودمون شروع كرد به گفتن يكسري توصيه كلي نظير اينكه كارتون ول نكنيد، دعا كنيد و اينكه شما تا آخر عمر با همين و ... . راستش اصلا پيش گويي هاشو باور نداشتيم اما اون حس اونجا، خيلي جالب و بامزه بود، آخرش از يانتو كه كل داستانو ترجمه مي كرد پرسيديم كه بايد چقدر پول بديم؟ كه گفت هر چقدر دوست داشتين داخل اين پاكت بذارين ماهم حدود يك دلار گذاشتيم تو پاكت و درشو بستيم و تو صندوق انداختيم.
ادامه دارد ... .
در مسير برگشت از كمپ ويتنامي ها، بر روي بزرگترين پل فلزي جزيره ها كه اسمش Barelang بود توقف كوتاهي داشتيم و چشم انداز زيباي درياي چين رو به همراه دورنماي پل هاي ديگر جزيره ديديم. كنار پل بچه ها جعبه اي به خودشون آويزون كرده بودند كه ماهي ، ميگو خرچنگ دودي مي فروختند.
از اونجا به سمت مركز شهر باتام حركت كرديم، اما بازم بايد تاكيد كرد كه حتي در مركز شهر باتام از زرق و برق خبري نيست و شما اونو مي تونيد بايكي از شهرهاي كوچيك درجه 3 كشورمون مقايسه كنيد. به خصوص اينكه گرماي هواي شرجي هم يكم كلافتون كنه!
از اونجا به پاركي رفتيم كه وسطش محوطه كوچكي داشت، به محض رسيدن ما چند تا جوون اندونزيايي هم كه چرت مي زدند، سريع پاشدند و رفتن كلبه پشتي تا براي نمايش آماده بشند. نمايش ها كه Kuda Lumping نام داشت يكچيزي شبيه رقص هاي محلي (البته زمخت و مردونه) با عروسك هاي شيرگونه بزرگ كه 2 تا آدم توش جا مي شدند به سبك چيني ها و با سر و صداي سنج و ... بود. بعدشم يكيشون زنجير پاره كرد و در ادامه شيشه خورد! با اينكه چيز چندان جالبي نبود اما يانتو گفت كه چون اين بچه ها درآمد ديگه اي ندارند بد نيست، يچيزي تو كاسشون بندازيم و ماهم 2دلاري انداختيم!
براي نهار وارد رستوراني شديم كه محوطه بزرگي داشت اما سقفش به نظر موقت بود، ظاهرا بهترين رستوران اونجا بود اما صندلياش پلاستيكي بود! البته يكطرف رستوران سن و ادوات موسيقي داشت كه ظاهرا بعضي شبا برنامه زنده اجرا مي كردند. گارسن ها با لباس هاي قشنگ محليشون دور مارو احاطه كردند و خوشامد گفتند. انگار خيلي از ديدن ما خوشحال بودن! حتي تا آخر غذا هم دور و بر ميز ما مي پلكيدن. يانتو گفت مي گن شما چقدر خوشگليد! آخه اونا همشون زرد پوست بودن.
دونفرمون غذاي دريايي و 2تاي ديگه غذاي گياهي سفارش دادند. علي رغم دعوت ما، يانتو گفت كه طبق مقررات شركت، اجازه نداره رو ميز ما نهار بخوره! خيلي زود ميزمون پرشد از ظرف غذاهاي مختلف.
اما چشمتون روز بد نبينه ايكاش حداقل نصفشون قابل خوردن بودند. سوپش شامل گلوله هاي معلق سفيد در آب رقيق با يكسري افزودني ها بود كه حتي ظاهرش هم مارو به خوردن تحريك نكرد. يك ديس پر از خرچنگ هم گذاشته بودند كه با كلي تقلا وقتي پوستش رو مي كندي گوشت چنداني نداشت. 2 جور ميگو هم گذاشته بودند كه يك نوعش با پوست بود كه كلي دنگ و فنگ داشت پوستش رو بكنيم و تازه چون بي طعم بود، چندان قابل خوراك نبود. يك ماهي درسته رو هم تو ظرف مثل خورشت گذاشته بودند كه شبيه فسنجون بود اما پس از امتحان كردن و شيريني اون از خوردنش پشيمون شديم. گارسونه خواست كمكمون كنه، نشون داد كه چطوره با چوب خلالي، محتويات صدف حلزوني شكل رو بيرون بكشيم، اما اونم طعم خاصي نداشت. بعدشم سراغ پلو رفتيم اما خوردن پلو خمير اونم بدون روغن، خيلي جذاب نبود! آخرش درحاليكه حدود 70 درصد از غذاها مونده بود با شكم خالي ميز رو ترك كرديم!
در كنار رستوران فروشگاه صنايع دستي قرار داشت كه برخي از صنايع چوبيش قشنگ بود.
معبد Maha Vihar Duta Maitreya مقصد بعدي ما بود كه البته بخش اعظم اون در حال تعمير بود .
اما نقاشي ها و مجسمه هاي سالن هاي موجود هم جذابيت زيادي داشت بطوريكه مثل همه معابد بودايي، اين معبد هم داراي محل عبادت و مجسمه هاي نمادين بود.
براي مثال مجسمه فرد چاقي جلوي ورودي معبد بود كه يانتو مي گفت اسمش بوداي خندانه و توي همه معابد هست و يه نماده و افراد براي خوش شانسي، روي شكم بزرگ اون سه مرتبه دست مي ماليدند!
در ادامه به فروشگاه مارك دار پولو رفتيم، اما همون دقايق اول، از بس قيمت ها گرون بود، زود بيرون اومديم. بعدشم يانتو خارج از برنامه تور مارو به مسجد جامع شهر برد، كه بايد اعتراف كرد حتي مسجد جامشون هم فوق العاده محقر و كثيف بود كه به اين خاطر ، فقط ما دورش چرخ كوتاهي زديم.
با اين تفاصيل نهايتا تور روزانه اندونزي به پايان رسيد و يانتو با رسوندن ما به بندر گاه و گرفتن كارت كشتي مارو ترك كرد. در اونجا سعي كرديم تو فروشگاهها چرخي بزنيم و نتيجه اون شد كه بنابر عادت قبلي قصد خريد صورتك چوبي براي يادگاري از اندونزي نموديم و اين شد كه پس از كلي چونه زدن با پسرك فروشنده، نهايتا صورتك چوبي 30 دلاري رو در حدود 15 دلار خريديم! بعد هم به سرعت آماده سوار شدن به كشتي و حركت به سمت سنگاپور شديم.
ادامه دارد ... .