ثبت خاطرات شما معرفی به دوستان

كنيا - حسين - 1389/11/05
شرح خاطره :

 



 آفريقا گردي ديماه 1390
و باز هم گويا همه چيز در لحظه خداحافظي به پايان رسيد و چه بسا كه شايد همين لحظه، لحظه آغازين تجربه اي ديگر باشد. دوستاني كه تا امروز در شادي آورترين لحظات سفر به كنيا همراه و همگامم بودند اكنون در راه بازگشت وطن هستند و من از هم اكنون، مسافر راه نامعلومم شده ام.

و اما حالا كه تلخي نبودن دوستانم را به غم نشسته ام خوب مي دانم شيريني داشتن و يافتنشان تا هميشه به كامم خواهد ماند.

سفر گروهي دو هفته اي به كنيا هم با همه زيبايي هايي كه خدا از شاهكارهاي خلقتش به رخمان كشيد اگر چه به پايان رسيد ولي خاطراتش برايم جاودانه خواهد بود.

وباز هم آتشي كه در حياط هاستل آرام و كم رمق شعله مي كشد و مرا ساعتي ست محو تماشاي خود نموده ست و دوستان ديگري كه همين نزديكي ها هستند...

 

 

 

 

 سفرنامه كنيا(بخش سوم)، قبيله سامبوروها، پارك ملي سامبورو، خط استوا
بعد از ناهار و قبل از گشت عصرگاهي، عازم قبيله سامبوروها شديم، مردمي كه بومي اون مناطق بودن و به صورت قبيله اي با اون سنت ها و عقايد خاص و گاها عجيب و پيچيده خودشون زندگي مي كردن و ياد گرفته بودن، به دور از هياهوي تكنولوژي، سهم زندگي خودشون رو از طبيعت خشك و گاها بي رحم اون مناطق جستجو كنن...

با دادن يه باج كوچولو به رئيس قبيله اجازه پيدا كرديم كه قوانين رو بشكنيم و آزادانه وارد حريمشون بشيم و بين مردم قبيله و حتي تو كلبه هاشون سرك بكشيم و زندگيشون رو درك و تجربه كنيم... و البته در اين بين كمك هاي دوستي از همون قبيله كه انگليسي رو خوب صحبت مي كرد، خيلي كارگشا بود تا از رسم و رسومات عجيب و زندگي متفاوت مردمان اون سرزمين سر در بياريم.. 

واقعا دنياي عجيبيه و مردماني متفاوت در هر گوشه از اين دنيا زندگي ميكنن.. گويا اينجا زندگي مفاهيمي متفاوت تر داره.. مردمي كه از اوليه ترين امكانات معمول و مرسوم زندگي امروز بشري محروم هستن و كاملا به خودشون متكي.. اينجا اوليه ترين مفاهيم مثل بهداشت، حمام و دستشويي، آب تميز برا خوردن، برق، سقف و خيلي چيزهاي ديگه اصلا تعريف نشده بود... 

دختركان ظروفي بر دوش، خودشون رو به رودخونه مي رسونن، اگه آبي جريان داشته باشه اونو تو ظروفشون به دوش مي كشن و برا خوردن مي آرن و اگه هم فصل خشك باشه ، كف رودخونه چاله هايي حفر مي كنن تا به تدريج آبي در اون جمع بشه و گل و لاي اون ته نشين بشه و نهايتا اونو استفاده كنن..

مردم قبيله گاها شكار مي كنن و اندكي هم دامداري... مردها قدرت مطلق هستن و زنها مطيع مطلق.. حتي وظيفه ساخت سرپناه سادشون هم به عهده زن هاي قبيله است.. وسايل تزئيني عجيب و غريب و متفاوت و دست ساز، جزئي جدانشدني از زنهاي قبيله است.. گاهي وزن مثلا گوشواره ها اونقدر زياده كه به تدريج سوراخ هاي لاله گوش زن ها رو اونقدر بزرگ مي كنه كه يه انگشت ازش مي تونه به راحتي عبور كنه... خلاصه اينكه بايد باشي و ببيني و باهاشون وقت بگذروني تا بفهمي مردمان اين سرزمين چطور فكر و چطور زندگي مي كنن و چه جوري به عرف و سنت هاشون وفادارن..

جمع شدن جوون هاي قبيله و اجراي رقص هاي سامبورو به همراه آوازهاي ريتم دار و عجيب سواحيلي كه به همراه رقص هاشون مي خوندن و البته خنده هاي معصومانه و برق چشمان كودكان آن ديار همه و همه حسي رو تو آدم ايجاد مي كرد كه واقعا وصفش دشواره

بعد از چند ساعتي مجددا به محل كمپ برگشتيم و با يه استراحت كوتاه مهياي گردش سافاري عصرگاهي شديم..

اون روز عصر هوا اندكي بهتر بود و باد ملايمي صورت و روح و جون رو نوازش مي داد و چشم هايي كه همچنان مشتاقانه جستجو مي كردن و باز هم حيات وحش بي همتا، گشت عصرگاهي خاطره انگيزي بود و علاوه بر ديدن حيوانات معمولي كه قبلا نمونه هاشون رو ديده بوديم، دو تا شكار عجيب تر هم داشتيم.. يوز پلنگ آفريقايي با اون بدن ورزشكاري و كشيده و چالاكش و البته درست قبل از غروب، كشف و شكار يه پلنگ آفريقايي درازكش شده بالاي درخت كه واقعا حتي تو صحراهاي آفريقا هم نسل اين حيوون خيلي كمياب شده... هرچند كه ما فقط با نگاه و گاهي هم از دريچه دوربين، صيدمون رو شكار مي كرديم.

واقعا هيجان انگيز بود و حس و حال و هوايي كه هيچ حس ديگه اي حتي شبيه ش نبود.. 

و اما باز داستان غروب تو اون دشت زيبا و پايان روزي ديگه تو آفريقا... نهايتا بعد از يه روز پرهيجان و البته پركار، خسته و كوفته، البته پر اميد به محل كمپ برگشتيم... حالا خوبه عماد باهامون بود و با اون نبوغ بي پايانش سوژه خيلي مناسبي داشتيم برا خنديدن و شاد بودن.. باز هم يه شب زيبا و دور هم نشيني و تبادل تجربه و فرهنگ و موسيقي...

صبح خيلي زود، طبق برنامه آخرين گشتمون رو تو پارك ملي سامبورو داشتيم، روزي كه موفق شديم برا اولين بار به شكار شير بريم! اونم نه يكي و نه دوتا، بلكه يه گله شير!... شيرها هم داستان هاي عجيب خودشون رو دارن.. تو آفريقا معمولا شيرها رو به صورت گروهي مي بينين، اين گروه مي تونه شامل چند ماده شير و تعدادي بچه شير باشه يا اينكه تركيبي از شيرهاي نر و ماده هستن كه گروهي رو تشكيل مي دن.. خلاصش اين كه بچه شيرها و شيرهاي نر رو نمي شه يه جا و تو يه گروه ديد و اين هم برمي گرده به اينكه اصولا سلاطين جنگل، اعصاب و حوصله بچه و بچه داري ندارن، اصلا شديدا معتقد به كنترل نسل هستن و هرجا بچه شيري رو ببينن اقدام به خون و خونريزي و ساقط كردن هستي اون مي كنن.. واقعيتش اينه كه شيرهاي نر نمي خوان معشوقه هاشون رو سرگرم بچه و بچه داري ببينن و برا همين كمك مي كنن كه زندگي به آرامش قبليش برگرده، به همين دليل ماده شيرها برا حفظ و بقاي نسلشون مجبورن باز فداكاري كنن و مسئوليت بچه ها رو به عهده بگيرن و البته برا بالا بردن كيفيت تربيت بچه ها و سير كردن شكمشون گروه هايي تشكيل مي دن كه راحت تر شكار كنن..

خلاصه اينكه اولين گروه شيرهايي كه ما ديديم سه تا ماده شير با هشت تا بچه قد و نيم قد بودن كه صبح، بچه ها شاد و خندون دشت و طبيعت رو رو سرشون گذاشته بودن و با هم بازي مي كردن و مادرها، هوشيارانه اطراف رو مي سنجيدند تا شكاري پيدا كنند و البته حضور آروم ما تو چند قدميشون، هيچ تاثيري بر حركات و زندگي روزمره شون نداشت.. بي تفاوت بي تفاوت... انگار نه انگار كه خاني اومده و خاني رفته

و اما زندگي پرندگان هزار رنگ اون مناطق هم داستان و زيبايي هاي خودش رو داشت، واقعا دنيايي از تنوع و زيبايي و رنگ بودن اين پرنده هاي سبك بال، مخصوصا سبك و شيوه لانه سازي اونا خيلي جالب و متفكرانه بود.. معمولا لانه ها رو به صورت آويزون به سرشاخه ها درست مي كردن كه از دسترسي مارها و ديگر حيوونات مزاحم دور بمونه و محض احتياط، خونه هاشون رو دو كله يعني همون دو در خودمون مي ساختن كه اگه مهمون ناخوانده اي از دري وارد شد بتونن از در ديگه خارج بشن.. البته به دليل محدوديت درختان بلند و مناسب تو اون مناطق، اين پرنده هاي بيچاره به آپارتمان نشيني روي آورده بودن و كلي هم سرقفلي داده بودن تا بتونن صاحب خونه بشن.

بالاخره گشت صبح گاهي اون روزمون هم به پايان رسيد و سريع به محل كمپ برگشتيم و بعد از يه صبحونه فوري و خداحافظي با دوستامون، كوله ها بالاي ماشين به سمت مقصد بعديمون حركت كرديم و البته در حين مسير برگشت، باز هم فرصت آخرين ديدارهامون با حيات وحش اون مناطق رو از دست نداديم...

با گذر از جاده هاي نه چندان خوب اون مناطق كه معمولا در حال تعمير و بهسازي بودن، مجددا به كوه كنيا نزديك شديم و بعد از عبور از اون قله با اقتدار آفريقا، نزديك هاي ظهر بود كه به خط استوا رسيديم.. خط استوا، بله،.. بيشتر از اينكه استوا يه خط قابل رويت باشه، برامون مفاهيمي رو تداعي مي كرد كه حالا داشتن از مفهوم صرف بودنشون خارج مي شدن، حتي طنين صداي معلمم كه برا اولين بار با اون شور بي پايانش اين مفاهيم جديد رو برامون تشريح مي كرد رو هم به خاطر مي آوردم... پس برا اينكه مطمئن بشيم چيزي غير از خط استوا رو به ما نفروشن، از نبوغ و خلاقيت مهندسي خودمون استفاده كرديم و دست به آزمايش و معاينه خط استواي بيچاره زديم.

قسمت تحتاني ظرفي رو سوراخ كرديم و مقداري آب توي اون ريختيم، توي نيم كره شمالي، اصولا همزمان با خارج شدن آب از سوراخ، داخل ظرف يه جريان گردابي در جهت خلاف عقربه هاي ساعت به وجود مي آد، با چند قدمي حركت به سمت نيم كره جنوبي، وضعيت كاملا برعكس مي شه و جريان گردابي در جهت عقربه هاي ساعت اتفاق مي افته و جالبتر اينكه دقيقا روي خود خط استوا، اين جريان گردابي به صورت كامل حذف مي شد كه تمام اين موارد بر مي گرده به حركت وضعي زمين!

هيجان انگيزه، به فاصله چند قدم آدما مي تونن نيمكره زنگدگيشون رو عوض كنن.. كاشكي ما آدمها هميشه اين فرصت رو داشته باشيم كه با يك گام محكم، تغييرات اساسي و مهمي تو زندگي روزمرمون ايجاد كنيم.

به هرحال، پس از اجراي آزمايشات كاملا موفقيت آميزمون، با قلبي مطمئن و خيالي آسوده از اين تغيير عظيم، تو سراشيبي نيمكره جنوبي، براي تحقق ساير روياهامون، رهسپار آبشار تامسون شديم...

 

 سفرنامه كنيا(بخش دوم)، كوه كنيا، پارك ملي سامبورو
صبح روز بعد صبحونه خورده با كلي شور و شوق، حدود ساعت 8 صبح به سمت دفتر آژانسي كه تورهاي تركيبي سافاري رو ازش خريده بوديم حركت كرديم... همه توي اون دفتر خوش رو و شاد بودن و پرانرژي، به راحتي مي شد باهاشون شوخي كرد و از ته دل مي خنديدن، مخصوصا اگه چندتايي هم اصطلاح سواحيلي بلد بودي كه به وجدشون مي آورد...

وسايل اضافي رو يه گوشه اي از دفترشون جا داديم و كوله هاي كوچكترمون رو برا يه سفر شش روزه به دل صحراها و حيات وحش بي همتا و البته درك زندگي بعضي از قبايل بومي اون مناطق از آفريقا بستيم.. وسايلمون رو تو ماشين نيسان ون با سقف رو باز و ظرفيت هشت نفره اي كه قرار بود تو اين سفر پر هيجان همراه و همگاممون باشه گذاشتيم و تو فرصتي كه داشتيم به بيمارستان مركزي نايروبي رفتيم و واكسن بيماري تب زرد رو همونجا زديم و بعد هم با توجه به اينكه ارزونترين و احيانا پرهيجان ترين روش رو برا گشت و گذار و اقامتمون توي كمپ و چادر انتخاب كرده بوديم، برا خودمون پشه بندهاي يك نفره و مقداري آب و خوراكي خريديم..

حدوداي ساعت 10.30 صبح، دو موجود دوست داشتني ديگه به نام هاي زهار و آوياد هم به جمع سه نفره ما اضافه شدند و به همراه راننده دوست داشتني و باحالمون (جشوا) كه يه جورايي راهنماي سفر هم بود، عزم سفر كرديم...

 

 

همه چيز عجيب و جالب بود و حس كردن اين دنياي متفاوت برام بي نهايت لذت بخش.. زندگي روزانه مردم آفريقا در جريان بود و در اطراف جاده ها و روستاها و شهراي كوچيكي كه ازشون مي گذشتيم، بيشتر و بيشتر مي شد اين جريان زندگي رو حس كرد و البته طبيعتي كه تا بي نهايت زيبا بود و گاهي مات و مبهوت زيباييش مي شديم..

 

 

ناهارمون رو تو يه كافه تو يه شهر كوچيك بين راه خورديم و بعد هم با عبور از خط استوا، به قله زيباي كنيا با ارتفاع 5200 متر رسيديم كه خيلي از جاده مسير حركتمون دور نبود.. اقتدار و عظمت دومين قله بلند آفريقا بعد از كليمانجارو در كنار خط استوا و قله پوشيده از برف اون در نوع خودش زيبا و تماشايي بود..

 

 

يه توقف كوتاه ديگه هم بين راه داشتيم و يه گشت كوچولو تو بينهايت مغازه ها و محل هايي كه صنايع دستي و مخصوصا چوبي كنيا رو مي ففروختن... بي نظير بودن و آدم دلش مي خواست همه اون ظرائف چوبي رو برا خودش داشته باشه..

 

 

حدوداي ساعت 4 عصر به پارك جنگلي و ملي سامبورو واقع در شمال شرق نايروبي كه جزء مناطق خشك شمال مركزي كنيا محسوب مي شه رسيديم...  با كمك جشوا رانندمون سقف ماشين رو باز كرديم و خيلي سريع ايستاده در ماشين خودمون رو شناور تو جاده هاي باريك و خاكي اون مناطق بي همتا در جستجوي حيات وحش خاص اون مناطق ديديم...

محاله اون شادي و هيجان وصف ناپذيري كه با ديدن اولين گروه گورخر آفريقايي يا جفت زرافه هاي بازيگوش يا پرنده هاي عجيب و خوش رنگ اون مناطق با اون اشكال لونه سازي عجيبشون هيچ وقت از ذهنم پاك بشه... با حركت ماشينمون هر لحظه سرمون به سمتي مي چرخيد و با ديدن حركت موجودي يا حيووني ماشينمون رو متوقف مي كرديم و حركات و زيباييهاشو به تماشا مي نشستيم...

 

 

من عاشق حيات وحش و طبيعت بي همتاي خدا بودم و الان فرصت زندگي و سرك كشيدن به اين بهشت خدا رو پيدا كرده بودم...

غروب آفتاب اون روز هم حال و هواي خودش رو داشت، غروبي زيبا در دل آفريقا، پراكندگي نور در دل درختان و بوته هايي كه چندان هم سرسبز و شاداب نبودن و گم شدن تدريجي خورشيد در پشت تپه ها و دشت ها و تاريكي هوايي كه پايان يك روز ديگر رو توي سرزمين آفريقا خبر مي داد...

 

 

آروم آروم به سمت محل كمپ مون حركت كرديم و خيلي زود به كمپ رسيديم... شايد قبل ها تصور ذهنيم اين بود كه محل كمپ و برپاكردن چادرها تو صحراهاي آفريقا قائدتا بايد يه محل بسته و محافضت شده باشه ولي گويا انسانهاي اهلي! و حيوانات وحشي تو اين صحراها به حقوق هم واقف بودن و به همديگه احترام مي ذاشتن و شيرها و يوزها و پلنگ ها مي دونستن كه تو سرزميني كه پر از آهو و غزال و گور و بوفالو هست نزديك شدن به اين موجودات دوپا نبايد صورت خوشي داشته باشه...

محل كمپ در كنار رودخونه تقريبا خشكيده اي بود كه از وسط اون دشت و صحرا عبور مي كرد، در اونجا  چادرهاي كوچيك دو و گاها چندنفره اي برپا شده بودند و البته يه محل دور باز با سقف پوشيده هم برا درست كردن و صرف غذا و شب نشيني مهمون ها دور هم با ميز و صندلي هاي چوبي قديمي وجود داشت.. كمي دورتر هم دوتا دستشويي نيمه صحرايي و لوله آبي كه با باز كردن شير اون مي شد دوش گرفت...

 

 

اون شب غير از ما دو تا كانادايي و دوتا آمريكايي ديگه هم به جمع ما اضافه شدند و بعد از شام و دور هم نشيني و گپ و گفتگوهاي دوستانه و معمول اين ديدارها و البته بازي با ژانت، گربه دم بلند آفريقايي كه گاهي از پشت بوته ها بيرون مي آومد و سعي مي كرد چيزي از غذامون رو برا خودش صاحب و مالك بشه، كم كم چشمها سنگين شدن و وقت خواب رسيد...

 

 

  هوا خوب بود و پشه اي هم وجود نداشت و مي شد بدون كيسه خواب و ملحفه يا پتو و پشه بند تو چادر خوابيد...

اندك چراغ هاي موجود خاموش شدند و تاريكي مطلق، ولي از سكوت مطلق انگار هيچ خبري نبود.. صداهاي حيووناتي كه شايد نمي دونستيم چي اند و چه شكل و هيبتي دارند و چي مي خوان و چي مي گن.. گاهي هم صداها تو هم مي پيچيد و گاهي هم خاموش خاموش... خيلي زود با خيال و روياي فردا و فرداها، خواب خوش به سراغمون اومد...

صبح خيلي زود تو گرگ و ميش هوا بيدار شديم.. در واقع بيدارمون كردن... خيلي زود شال و كلاه كرده و سوار ماشين شده و برا گشت صبحگاهي روونه شديم... دليل اصلي حركتمون تو صبح خيلي زود هم در واقع اين بود كه منطقه سامبورو يه منطقه گرم و خشك به حساب مي آد و حيوونات ترجيح مي دن صبح تحرك داشته باشن و با زياد تر شدن گرما و حرارت منطقه در گوشه اي استراحت كنن...

هوايي كه كم كمك روشن مي شد و ماشيني كه از سقفش 5 تا سر مشتاق بيرون زده بود و چشمايي كه از شادي برق مي زد و هر سويي رو جستجو مي كرد... بازيگوشي گروهي از آهوها اولين شكار و دشت صبحگاهي ما بود.. بچه هايي كه آروم آروم شير مي خوردن و مادر هايي كه درجستجوي غذا جا به جا مي شدن و جوونترهايي كه بازيگوشي صبحگاهي رو به هرچيزي ترجيح مي دادن...

 

 

بعد هم به تدريج با بالا اومدن خورشيد و گشت و گذار ما حيوونات متنوع تر و جالبتر و گاها عجيب تري خودشون رو نمايان مي كردن.. فيل ها، زرافه ها.. بوفالوها با اون نگاه هاي عاقل اندر سفيه شون... گرازها، عقاب و لاشخور و پرنده هاي ريز و درشت.. همه و همه صبح به تكاپو افتاده بودن و در جستجوي سهم خودشون از اين طبيعت زيبا بودن و البته كه همه به نوعي نا آگاه از لحظات بعد خودشون.. زندگي كاملا جريان داشت، يه جريان واقعي و طبيعي...

 

 

حدود ساعت 10 صبح با گرم شدن هوا به سمت محل كمپ برگشتيم.. ميمون هايي كه در اطراف محل كمپ رو درختان بازيگوشي مي كردن و در هر لحظه از غفلتمون چيزي از رو ميز برا خودشون برمي داشتن و با پوزخندي كه حكايت از زكاوتشون داشت مشغول خوردنش مي شدن... ظاهرا اونا هم چون از بقيه به آدما شبيه تر بودن، حس و حال نون بازو خوردن رو نداشتن..

 

 

 

 

|
 سفرنامه كنيا(بخش اول)، مقدمات سفر، شهر نايروبي
و اما نقطه آغازين و ايده سفر به آفريقا و كنيا... يادم مي آد توي يه هاستل، تو شهر آدلايد استراليا چند روزي رو با ماشين يكي از دوستامون، شهر و اطرافش رو مي گشتيم كه بين اونها يه جوون خوش سفر انگليسي به نام جيم بود كه حدود 6 سال از عمرش رو به سفر گذرونده بود و از خيلي از كشورهاي زيباي دنيا خاطراتي برا تعريف كردن داشت... برام جالب و البته عجيب بود وقتي اون بهترين و متفاوتترين تجربيات و خاطرات سفرش رو تجربه سفر به كشور كنيا تو آفريقا از ميون اون همه كشوراي رنگ و وارنگي كه رفته بود مي دونست و به اينترتيب اولين علامت سوال ها توي ذهن كوچولوي من برا درك رمز و راز زيبايي هاي اين كشور و اين منطقه زيبا از دنيا ايجاد شد.

 

حدود دو سال اين ايده سفر به آفريقا و حداقل درك بعضي از واقعيت هاي اين قاره پر رمز و راز و مردمان متفاوتش رو تو سرم داشتم و دنبال راهي برا عملي كردن روياش بودم... شايد چندسال قبل مطرح كردنش هم برا خيلي از دوستام تو ايران عجيب و خنده دار بود ..

پس از درآوردن برنامه كلي و اوليه و برآورد حداقل هزينه ها و مسيرها، برنامه اون رو رو نت گذاشتم و در جستجوي همسفراني كه شايد بتونن خاطرات سفر رو برام شيرين و شيرين تر كنن... درخواست هاي جدي و غير جدي زيادي مطرح شد و سرانجام با دو نفرشون بعد از صحبت هاي اوليه و تشريح سبك سفر و روحياتم به توافق و تفاهم رسيديم و گروه سه نفره سفر رو بستيم...

تصورش رو بكنين، من بيچاره، حامد از اصفهان و عماد از مشهد،  فقط اين وسط بيچاره مردم آفريقا كه قرار بود ماها توريستشون باشيم و تو كشورشون پول خرج كنيم. 

 

 

مقدمات پيدا كردن بليط هاي ارزون پروازي و گرفتن ويزاها رو تو تهران انجام داديم و نهايتا بستن كوله بار سفر و پرواز به سوي سرزمين موعود... پرواز بر فراز آسمون زيباي پر ابري كه به نظرم رنگي نو و تازه داشت.. و بالاخره نشستن هواپيما تو فرودگاه نايروبي و گام گذاشتن به سرزميني كه تا اون روز تجربش نكرده بودم..  پنجمين قاره اي كه افتخار حضورم رو بهش داده بودم...

 

 

با هزاران سوال كوچيك و بزرگ تو ذهنم كه اميدوار بودم بتونم پاسخي برا خيلي هاشون پيدا كنم.. و جالبتر اينكه برا اين سفر هيچ برنامه ريزي جدي نكرده بودم و حتي كمتر تو اينترنت مطلب خونده بودم يا عكس نگاه كرده بودم و هيچ كتاب راهنمايي هم با خودم نداشتم.. يعني كاملا آماده شده بودم كه خودم رو به سفر بسپارم و منتظر بمونم ببينم مسير منو به كجا مي خونه و چه خواباي شيريني برام ديده و چطوري طبيعت، حيات وحش و فرهنگ و سنت هاي آفريقا غافلگيرم مي كنن..

 

از همون فرودگاه نايروبي، با كمك مردم محلي كه تو فرودگاه كار مي كردن اطلاعات اوليه اي از وضيعت شهر و امنيتش و مركز شهر و محل هايي كه ممكنه محل اقامت ارزون و مناسب پيدا كنيم رو جمع و جور كرديم و با گرفتن يه ماشين عازم مركز شهر نايروبي شديم...

 

يه نكته كه در مورد شرق آفريقا بخوام بگم مي تونه اين باشه كه زبان رسمي مردم اين كشورها شامل كنيا، تانزانيا و اوگاندا انگليسيه و البته زبان سواحلي كه تو اون مناطق رايجه، زبان دوم و بومي و محلي مردم تو اين مناطق هست. اما تقريبا تمام مردم تو شهرهاي بزرگ، مي تونن مسلط و روون، انگليسي صحبت كنن..

آفريقا و كنيا در اولين نگاه خيلي هيجان انگيز بود، فاصله 20 كيلومتري بين فرودگاه بين المللي جوموكنياتا تا شهر و مركز شهر نايروبي... مردمي كه در گوشه و كنار تمام مسير به شكلي كاملا سنتي مشغول گذراندن روزگارشون بودن و ترافيك و بي نظمي كه در رانندگيشون كاملا به چشم مي اومد... چهار راه ها و چراغ قرمزهايي كه معمولا زنهايي بچه به دوش، با سبد ها و زنبيل هايي از موز و ميوه هاي استوايي يا اقلام فروشي ديگري به سراغ ماشين هاي منتظر مي اومدن و آدمهايي كه در پشت چهره و رنك سياه پوستشون، هميشه لبخندهاي سفيدي وجود داشت.. حس خيلي خوبي بود پا گذاشتن به دنياشون..

 

 

از اون شيرين تر و لذت بخش تر اينكه همين جاده مسير فرودگاه تا مركز شهر، خودش از يكي از در دسترس ترين پارك هاي ملي و مناطق حفاظت شده كنيا يعني پارك ملي نايروبي مي گذشت و مي شد از دور نشونه هايي از حيات وحش رو كه در كنار آدمهاي شهرنشين زندگي مي كردن رو ديد.. آسموني كه پر بود از پرنده و درختان استوايي تنومندي كه بر فرازشون مي شد تجمع لك لك ها رو به نظاره نشست.

 

 

هوا تقريبا تاريك شده بود كه به مركز شهر رسيديم.. حدود نيم ساعتي طول كشيد كه تونستيم يه محل اقامت خوب و تميز و دوست داشتني برا خودمون تو ابتدايي ترين نقطه از منطقه ارزون و البته ناامن شهر پيدا كنيم.. محيطي كاملا دلنشين كه بيشتر مسافرينش هم توريست هاي غربي بودن... هتل كيپ پئو به معناي پروانه با قيمتي حدود 12هزار تومان خودمون برا هر نفرو  البته با صبحونه سلف سرويس... 

 

پس از يه چايي خوري باحال و سرك كشي به گوشه كنار اين هتل نوساز و آشنا شدن با كسايي كه تو هتل كار مي كردن و البته يه شام كوچولو، حالا فرصت مناسبي بود كه دستاتو باز كني و سرتو بذاري رو بالشي كه مي تونه تو رو به يه خواب ناز به همراه روياي شيرين فردا و فرداها دعوت كنه... كاري كه حامد و عماد خيلي قبل از اينكه من حتي بهش فكر كنم موفق به انجامش شده بودن...

 

 

صبح روز بعد پس از خوردن يه صبحونه واقعا عالي و متفاوت تو رستوران هتل و البته تست كردن بعضي از خوردني هاي عجيب و غريبي كه تا اون روز نه ازشون اسمي شنيده بوديم و نه ايده اي درموردشون داشتيم، به قصد گشت شهر نايروبي و البته تحقيق و جستجو برا پيدا كردن و خريدن بهترين گشت هاي سافاري كنيا از هتل بيرون زديم...

شهر زنده بود و پر هيجان و البته با اينكه شهر از نظر وسعت خيلي پهناور و بزرگ نبود ولي همه جا شلوغ و مملو از جمعيت بود.. من خودم تا امروز واقعا شهري كه چگالي جمعيتيش به اندازه نايروبي زياد بوده باشه رو نديدم..

 

 

 

جالب بود.. يه خيابون اصلي به اسم Moi شهر رو به دو قسمت تقسيم كرده بود.. يه قسمت كاملا شيك و مدرن و البته گرون به سبك شهرسازي هاي مدرن اروپايي(انگليسي) و يه قسمت كاملا قديمي و ارزون و البته ناامن كه بلافاصله با عبور از اين خيابون اين تفاوت كاملا به چشم مي اومد و اين تغيير وضيعت به هيچ وجه تدريجي نبود..

 

 

 

اولين كاري كه انجام داديم تبديل پول تو صرافي (هر دلار حدود 80 شيلينگ) و بعد هم خريدن سه تا سيم كارت هزارتوماني برا موبايلهامون بود كه بتونيم به هم دسترسي داشته باشيم و بعد هم خريدن نقشه شهر و البته نقشه كاملي از سه تا كشور شرق آفريقا بود.. در ادامه هم ضمن شهرگردي و لذت بردن از هواي مطبوع و چهره متفاوت شهر نايروبي، وارد چندتا مركز فروش تورهاي سافاري يا طبيعت گردي كنيا شديم و اطلاعات جامع و كاملي از قيمت ها، شرايط هركدوم از پارك هاي ملي كنيا، مقايسه اونا از نظر نوع طبيعت و حيات وحش و قيمت وروديه ها حتي با پارك هاي خارج از كنيا، مسافت ها، زمانهاي لازم، جاذبه ها و نحوه اقامت و خلاصه هرآنچه اطلاعاتي كه برا برنامه ريزيمون لازم داشتيم رو ازشون گرفتيم..

 

 

مراكز توريستي كه وارد شدن بهشون معمولا همراهه با لبخند و شوخي و خنده و البته ارائه اطلاعات كامل و پاسخ به تمام سوالاتت با حوصله و دقت و البته و صد البته كه اينها مستلزم بازاريابي و فروش يك تور به يه توريسته...

 

با جمع بندي تمامي اطلاعاتمون كه كاملا چكش خواري و مقايسه شده بودند، نهايتا باز ديد از سه تا از متفاوت ترين و البته جالبترين پارك هاي ملي كنيا رو با يه برنامه كامل از آژانسها خواستيم و نهايتا با چندساعتي به قول خودشون مذاكره تونستيم يه برنامه 6 روزه كامل و مفصل شامل ترانسفر با ماشين روباز و راننده راهنما و البته اقامت ارزون كمپينگ توي چادر و تمام وعده هاي غذايي رو با يه قيمت بسيار خوب و ارزون برا خودمون بخريم..

با خيالي آسوده و راحت از بابت برنامه فردا و فرداها، ساعت حدود 4 عصر توي يه رستوران رو باز، بالاي يه ساختمون نسبتا بلند، اولين ناهار رسمي كنيايي خودمون رو خورديم.. سه جور غذاي متنوع و متفاوت برا سه نفرمون سفارش داديم، غذاهايي كه مواد اصليشون عمدتا گوشت و برنج بود و به نظر من كه واقعا عالي بودن..

بعد هم عصر گردي و يه كمي هم شب گردي تو قسمت هاي امن تر شهر و نهايتا هتل و استراحت.. استراحت برا فردايي كه قرار بود اولين روز سفر دوره گردي و حيات وحش بيني ما تو دل طبيعت آفريقا باشه... حتي فكر و روياش هم قشنگ بود.