ثبت خاطرات شما معرفی به دوستان

يونان - -حسين - 1389/12/21
شرح خاطره :

 

متئورا، تلاقي شكوه تاريخ و زيبايي طبيعت
در سفر گروهي اخير يونان و ايتاليا، دوستان همسفرم رو براي دور روز به تماشاي زيبايي هاي منطقه متئورا در مركز يونان دعوت كردم، منطقه اي كه به نظرم زيبايي هاي طبيعي فوق العاده ش به همراه آثار تاريخي بي نظير ثبت شده اون در يونسكو، مي تونه هر بيننده اي رو غرق در شكوه و زيبايي خودش كنه و تصوير و تركيبي دلخواه و دلفريب و فراموش ناشدني رو به بازديدكنندگانش هديه بده، جنگلي از صخره هاي عظيم در دل طبيعت سبز و زيباي منطقه كه معابدي زيبا و تاريخي رو چون تاج پادشاهي بر سر گرفته اند. زيبايي طبيعي و معنويت اون و البته آرامش متئورا ستودنيست...

اميد كه گردشگران ايراني صرفا يونان را با نام آتن و آكروپوليس و شايد هم جزيره سنتوريني نشناسن و كمي گامها رو بلندتر بردارن تا زيباييهاي اين بهشت پنهان، از چشماشون دور نمونه...

و اين هم چند عكس از سفر اخير و طبيعتا مثل هميشه قضاوتش با شما:

 

 

 

 سفرنامه يونان(بخش پاياني) آتن، بندر پاترا و حركت به سوي ايتاليا
اون شب رو پيش دوستاي جديدم موندم و صبح نسبتا زود با خداحافظي از آرينا و خونه دوست داشتني شون، دومين و آخرين روز آتن گردي رو شروع كردم...

با آدرسي كه از آرينا گرفته بودم كمي بالاتر از ميدون امانيا، سوار اتوبوسي شدم كه مقصدش جايي نزديك به بالاترين نقطه تپه معروف ليكابدوس (lycabettus) بود.. در واقع اتوبوس هاي مزبور تا يه منطقه مسكوني از اين ارتفاعات كه بلندترين نقطه شهر آتن محسوب مي شه بالا ميرفتن و براي رسيدن به بالاترين نقطه اون بايد از يه تلفريكو ساده با مسيري كوتاه و شيب زياد استفاده كرد يا از پله هايي بالا رفت كه در كنار طبيعت زيبا و چشم اندازهاي فوق العاده اون منطقه درست شده بودند كه طبيعتا روش دوم بيشتر به روشي شباهت داشت كه تو سفر بهش عادت كرده بودم

گونه هاي مختلف كاكتوس با ميوه هاي رنگارنگشون، طبيعت اطراف مسير بالا رفتن از تپه رو زيبا و زيباتر كرده بودن و با اينكه آفتاب با تمام توانش مي تابيد ولي به لطف وزش لحظه اي باد نسبتا خنك پاييزي، مي شد برا لحظاتي هم حس نوازش نسيم رو هم درك كرد.

چشم انداز كامل و زيباي 360 درجه اي از شهر در سايه دلنواز و خنك پاييزي كليساي كوچيك و قديمي بالاي تپه، هديه اي بود به كساني كه با قدمهايي ثابت خودشون رو به بام آتن رسونده بودن كه البته تعدادشون هم اصلا زياد نبود.. نمي دونم، ولي برا من كه هميشه دنيا رو از بالا نگاه كردن خيلي لذت بخش بوده و هست.. شايد دليلش اينه كه از اون بالا شهر و آدما و هياهوشون كوچيك و كوچيكتر مي شه و به اندازه واقعيشون نزديكتر مي شن، شايد بهتر بشه از اون بالا به كوچيك و ناچيز بودن همه زندگي هاي به ظاهر بزرگي كه آدم بزرگا برا خودشون ساختن پي برد!

به هر حال بعد از حدود يك ساعت موندن اون بالا و لذت بردن از زيبايي هاي آتن و گذروندن دقايقي كوتاه تو كليساي كوچولو اما دلنشين و ساده ليكابدوس، مجددا به طرف مركز شهر سرازير شدم.. كوچه هايي پله اي كه واقعا زيبا با طبيعت زنده تزئين شده بودن و از قدم زدن و حتي گم شدن تو اين كوچه ها سير نمي شدم

حدوداي ساعت 11 به ميدون سينتاگما رسيدم كه اين بار نوبت به تماشاي ساختمان مجلس و تعويض گارد و رژه سربازهاي جلوي مجلس رسيده بود.. سربازهايي با لباسهاي فرم عجيب و البته خنده دار و حركات نمايشي عجيبتر... اتفاقي كه راس هر ساعت به مدت حدود 5 دقيقه صورت مي گرفت كه شايد بيشتر از اينكه خنده دار باشه جالب و عجيب بود... البته به غير از زمان هاي تعويض گارد، بسياري از مردم و توريست ها توي محوطه باز جلوي مجلس جمع مي شدن و به كبوترها دونه مي دادن و عكس مي گرفتن...

يه ناهار ساده اطراف ميدون دوست داشتني سينتاگما و كوچه پس كوچه هاي دلنشين پلاكا، همينطور بازديد از پارك ملي آتن كه درست كنار محوطه مجلس بود و نهايتا بعضي ساختمانهاي دولتي تو راه ميدون امانيا، همه و همه آخرين برگهاي دفتر خاطرات من از آتن و اون روزاي زيبا رو ورق زدن..

خيلي زود خودم رو تو خونه كوستاس در حال جمع و جور كردن كوله پشتيم ديدم و آخرين فرصت ها برا صحبت كردن بيشتر با دوستي كه تشنه شنيدن و دونستن بود.. ولي زمان محدود بود و گاه خداحافظي نزديك.. مساله اي كه هيچ گاه حتي تكرارش هم در سفر برام به صورت يه امر عادي در نيومد و مطمئنا در نخواهد اومد.. ولي ظاهرا خاصيت سفر همينه كه هر روز به دوستاني برسي، كساني كه گويا ماموريتي تو زندگي ما دارن و خيلي زود هم در سايه هزاران خاطره، ازشون دل بكني و به دنبال ادامه جريان زندگي گام برداري..

با خداحافظي از كوستاس و كمك گرفتن از متروي نسبتا شلوغ اون روز عصر شهر آتن، خودم رو به ايستگاه راه آهن لاريسا (Larissa) رسوندم، 16 يورو تمام مبلغي بود كه برا بليط قطار و طي مسير حدودا 4 ساعته تا شهر بندري پاترا بايد پرداخت مي كردم و گريزي هم ازش نبود، البته با توجه به تعمير بخشي از ريل هاي فرسوده در طول اين مسير، قطارمون رو با يه اتوبوس نسبتا قديمي طاق زديم و يك ساعت و نيمي از انتهاي مسير رو هم مهمونش بوديم

بالاخره انتظار به سر رسيد و خودم رو تو مركز شهر پاترا درست كنار اسكله اصلي شهر ديدم... از اتوبوس پياده شده و نشده چشماي روشن و براق آلينا رو ديدم كه دم در اتوبوس به استقبال اين مهمون ناديده و ناشناخته خودش اومده بود.

آلينا قرار بود ميزبان من تو شهر پاترا باشه، دانشجوي دكتراي مهندسي شيمي با اصالتي بلژيكي-يوناني... دختري فوق العاده يا شايد بهترi بگم يه انسان واقعي به تمام معناي كلمه اون.. شاد و پرانرژي.. جالبتر اينكه اصلا غريبي نمي كرد و انگاري سالهاي طولانيه كه همديگه رو مي شناسيم.. تشنه دونستن و ياد گرفتن و شناخت بود.. شايد اولش روحياتش برام عجيب به نظر مي رسيد، ولي وقتي اون شب مفصل تر حرف زديم بهتر و بهتر تونستم دلايل داشتن اين روحيه خاص و جالبش رو بفهمم و درك كنم..

بعد از خوش و بش اوليه و تحويل گرفتن كوله پشتيم، با كمك آلينا به چندتايي از دفاتر فروش بليط فري (Ferry)(كشتي هاي مسافرتي) سركي كشيديم و قيمت بليط و انواع اون رو به شهراي مختلف كشور ايتاليا چك كرديم و نهايتا ارزونترين اون رو از شركت سوپرفست (Superfast) به مبلغ 53 يورو به مقصد بندر باري(Bari) در جنوب ايتاليا براي فرداي اون شب خريدم..

وقتي خيالم از بابت بليط راحت شد دلمون رو سپرديم به شب هاي زيبا و زنده پاترا، ابتدا با ماشين كوچولوي بامزه آلينا، شهر رو يه دوري زديم و بعد هم تو ميدون مركزي پاترا، روي صندلي هاي محوطه روباز كافه هاي شهر آروم گرفتيم.. فرصتي بود براي نوشيدن چاي سبز و يه عالمه حرف، فرصتي براي به چالش كشوندن ساخته هاي ذهنمون و برگشتن به مفاهيم گاها پيچيده زندگي بشر امروز از دو نگاه غربي و شرقي... واقعا هم صحبتي با آلينا و ديدگاهاش نسبت به آدما محشر بود

از اونجايي كه شهر پاترا يه شهر دانشجويي هست تو ميدون مركزي شهر و هر گوشه و كنار اون مي شد گروه هايي از دانشجويان جوون رو ديد كه به شادي وقت مي گذروندن يا برا نوشيدني يا شام بيرون اومده بودن..

از جمله اتفاقات اون شب آشنايي با جرج يكي از دوستاي آلينا بود كه دانشجوي مهندسي كامپيوتر بود و همنشيني و هم صحبتي با اون هم بسيار خوشايند بود، خيلي زود به خونه دانشجويي جرج كه درست در مجاورت ميدون مركزي شهر واقع شده بود برا يه قهوه دعوت شديم و اونجا هم يه دوست جديد ديگه، استفان، هم خونه آلماني جرج كه اون هم دانشجو بود.. واقعا در كنار دوستاني كه حالا خيلي بهشون احساس نزديكي مي كردم يه شب فوق العاده رو تجربه كردم و اون شب رو هم خونه همين دوستاي جديدم موندم.. يه فضاي مستقل و كاملا مجهز به همراه يه كامپيوتر مدرن شخصي با اينترنت و نهايتا يه تخت راحت و شيك هديه جرج بود به من برا يه خواب كاملا راحت.. در واقع بي هوشي مطلق تا فردا صبح..

صبح زيبا و خنك روز بعد حدوداي ساعت 8 صبح با راهنمايي و توصيه هاي آلينا، رهسپار شهرگردي شدم و اون هم كه مجبور بود به دانشگاه بره وقرارمون رو برا ناهار و گشت عصرمون گذاشتيم..

رها شدن در كوچه پس كوچه هاي پاترا، لمس كردن زندگي روزمره مردم كه اصلا هم مدرن و اروپايي و پيچيده و پيشرفته نبود.. احساسي كه شايد تو شهراي كوچيك ايران به آدم دست مي ده.. همه چيز ساده و راحت.. از بازار روزانه شون گرفته تا نوع مراودات مردم با هم.. فراتر اينكه اون روز فرصت كردم قلعه تاريخي شهر و كليساهاي زيبا و آمفي تاتر باستاني شهر رو هم قدم زنان سياحت كنم..

حدوداي ساعت 3 عصر با پيشنهاد آلينا و جرج به يه رستوران سنتي با دكوراسيوني كاملا متفاوت رفتيم كه فضاي جالب و قشنگي داشت، دو نوع غذاي محلي اون شهر رو سفارش داديم كه واقعا خوشمزه و عالي بودن..

چند ساعت باقيمانده تا حركت فري به سمت ايتاليا هم با جمع و جور كردن كوله پشتي و قدم زدن و لذت بردن از ساحل زيباي شهر پاترا گذشت و نهايتا، گاه خداحافظي از دوستاني كه كمتر از 24 ساعت از عمر دوستيشون مي گذشت فرا رسيد، دوستايي كه وجود و حضورشون لذت سفرم رو صدچندان كرده بود.. نرم و آرام و ناخودآگاه ته چشمم خيس مي شد... هديه زيبايي كه آلينا از پشت سرم تو كوله پشتي من مي گذاشت و دستي كه جرج با مهربوني تمام از پشت اون قيافه جديش تكون مي داد، آخرين خاطرات من از زيبايي و خوبي هاي پاترا و مردمانش شد..

پس از چك شدن چند مرحله اي ويزا و پاسپورت و بليط، بالاخره از سد سخت ورود به كشتي بزرگ و چند طبقه اي كه قرار بود رهسپار ايتاليا بشه گذشتم و دليل اين همه سخت گيري هم طبيعتا بينهايت مهاجران غيرقانوني بودن كه قصد پخش شدن تو كشورهاي اروپايي از طريق اولين مقصدشون يعني يونان رو داشتن..

با آخرين قطره هاي موجودي كارت تلفنم زنگي به روبرتو ميزبان كوچ سرف خودم تو شهر باري ايتاليا زدم و ساعت تقريبي رسيدنم رو باهاش هماهنگ كردم و نهايتا با كمك پله برقي هاي موجود در كشتي، خودم رو به بالاترين طبقه كشتي و عرشه اون رسوندم تا دور شدن كشتي از شهر پرنور و زيباي پاترا در شب رو به نظاره بشينم...

كشتي بزرگ و شيك با كليه امكانات لازم برا يه سفر دريايي، شايد اگه قبلا براي سفر به جزاير تاسماني استراليا كشتي مجهزتر و بزرگتر و كاملتر از اين رو تجربه نكرده بودم خيلي بيشتر از اينها شگفت زده مي شدم..

معمولا تو اينجور كشتي هاي مسافرتي تو طبقات مختلف، امكانات رفاهي متنوعي رو برا مسافرين پيش بيني كردن، نظير انواع رستوران ها، بارها، ديسكو، سينما، كازينو و خيلي امكانات ديگه كه يه وقت زبونم لال، مسافرين حوصله شون سر نره

نوع بليط ها هم كاملا متفاوته، معمولا كابين هاي خصوصي متفاوت و متنوعي از نظر نوع سرويس ها و اندازه و تعداد تخت ها تو كشتي وجود داره كه قيمت هاي متفاوتي دارن. عموما، ارزون ترين نوع بليط اون هم يه سالن اصلي عمومي ست كه صندلي هايي شبيه سينما داره كه معمولا تعداد صندلي ها به مراتب بيشتر از مسافرين هست و مي شه اطراف اين سالن يا روي صندلي ها خوابيد..

جالبتر اينكه وقتي وارد سالن اصلي كشتي شدم دوستاي ژاپني م كه تو متئورا باهاشون هم اتاق شده بودم رو مجددا اونجا ديدم، موجودات جالبي بودن.. با اينكه بدون اغراق شايد بيشتر از 100 تا كلمه انگليسي هم بلد نبودن ولي حدود 3 ماه بود كه داشتن دور اروپا رو مي گشتن!

به هر حال چندتا بوق ممتد و كشيده اعلامي بود بر حركت كشتي، اتفاقي كه آروم آروم من رو از سرزمين خاطره هام دور مي كرد و به سرزمين آرزوهام نزديك.. شايد آرزوهايي كه خود قرار بود در آينده اي خيلي نزديك به خاطره تبديل بشن...

 سفرنامه يونان (بخش چهارم) اولين روز آتن
ساعت حدوداي 10 شب بود كه قطار وارد ايستگاه مركزي شهر آتن شد، راه آهن بزرگ و شلوغي به نظر نمي رسيد.. بعد از خداحافظي از دوستاي بامزه ژاپني به كوستاس يعني ميزبانم تو شهر آتن زنگ زدم و رسيدنم رو بهش بشارت دادم و روي ديوار كوتاه ورودي ايستگاه مترو، دقيقا روبروي راه آهن منتظرش موندم، فرصتي بود براي تماشاي بيشتر آدمها، مردمي كه شايد يه جورايي تو خودشون گم بودن، تند مي رفتن و گروهي تندتر مي اومدن و همچنان اين جريان رفت و آمد بدون هيچ نتيجه اي ادامه داشت...

حدود 20 دقيقه اي طول كشيد تا بتونم لبخند كوستاس رو آنسوي خيابون اصلي شكار كنم و دستي كه براي نشون دادن و اثبات وجود و حضور خودم براش تكون دادم و عكس العمل متقابل اون مهر تاييدي شد برا اثبات اينكه حتي تو تاريكي شب هم در شناسايي دوست ناديده خودم اشتباه نكردم

بعد از چاق سلامتي مرسوم و خريدن يه بليط اتوبوس روزانه 2 يورويي، عازم آپارتمان كوستاس شديم.. البته در حين مسير هم بيكار نمونديم و كوستاس سيستم اتوبوس ها و متروها و بليطشون و همينطور مسير خونه رو با حوصله برام تشريح كرد و بهم ياد داد تا بتونم برا خودم نشونه گذاري كنم..

در مورد بليط مترو و اتوبوس تو اكثر شهرهاي اروپايي و از جمله آتن سيستم به اين صورت بود كه مي تونستم بليط يك ساعته، يك روزه، سه روزه، هفتگي و ... رو بسته به مدت اقامتم با قيمت هاي متفاوتي بخرم و به هر تعداد دلخواه از اين بليط براي سوار شدن اتوبوس ها يا مترو استفاده كنم.. من هم هميشه سعي مي كردم اصول بك پكري رو به طور كامل رعايت كنم و به قدر توانم از اون بليطها استفاده كنم كه حلال نشده باطل نشن!

جالبتر اينكه كسي داشتن يا نداشتن بليط رو چك نمي كرد و مسافرين به صورت خودكار با قراردادن بليطشون توي دستگاه نصب شده مربوطه خارج يا داخل اتوبوس يا قطار، به بليطشون اعتبار مي دادن.. البته ظاهرا گاهي مامورين كنترل بليط به صورت تصادفي بليط هاي مسافرين رو چك مي كنن كه در طول يك ماه سفر من حتي يك بار هم اين كنترل بليط رو مگر در قطارهاي بين شهري نديدم!!

ساعت حدوداي يازده شب بود كه به آپارتمان كستاس رسيديم، فضاي ورودي كاملا معمولي بود ولي داخل آپارتمان واقعا تميز و زيبا بود و در واقع بيشتر به يه موزه كوچيك يا يه گالري شباهت داشت.. در و ديوارهايي كه پر شده بودن از تابلوهاي نقاشي و آيتم هاي هنري ديگه اي كه از جاهاي مختلف جمع آوري شده بودن و كوستاس مي تونست با يه عشق و حرارت بي پايان دروني، راجع به هركدوم از اونها كلي براتون حرف بزنه..

با ديدن وضعيت دروني خونه خيلي زود از تو كوله پشتيم سيني كوچولوي مسي با طرح حك شده سرباز هخامنشي كه همرام بود رو درآوردم و بهش هديه دادم، حسابي ذوق زده شد و چشماش از خوشحالي برق مي زد، انگاري دنيايي رو بهش هديه داده باشي و خيلي زود دست به كار شد و براي اين تحفه ايراني، يه جاي خوب و ويژه رو ديوار خونه پيدا و نصبش كرد

از ايران و تاريخ و فرهنگ و هنر و حتي ادبياتش هم خيلي خوب مي دونست و اسكندر مقدوني رو به خاطر ويران كردن بخشي از تاريخ ايران دوست نداشت و نمي بخشيد!! به گفته خودش مدت ها بود كه آرزوي داشتن مهمون ايراني رو تو سر داشته و با ديدن پست من تو سايت كوچ سرفينگ، خيلي زود دست به كار شده بود و منو دعوت كرده بود، واقعا كه خوش به سعادتش  چيزي كه وجود داشت يه حس خيلي خوب از حضورم تو اون فضا بود.

جالبتر اينكه اون شب يه مهمون كانادايي ديگه به اسم كيل هم همخونه ما بود كه در واقع آخرين شب حضور يك هفته ايش تو شهر آتن بود و داشت كوله ش رو جمع مي كرد كه فردا صبح به كشور مصر بره.. يه چايي داغ و چند نوع كيك يوناني و يه شب نشيني چند ساعته تا نيمه هاي شب حسابي به دلم نشست، حتي با اين كه خسته بودم و كمتر حرف مي زدم ولي شنيدن خاطرات سفرهاي كيل و ماجراهاي زندگيش واقعا شيرين و شنيدني بود..

نهايتا بي هوش شدن من رو مبل هاي راحتي داخل پذيرايي پاياني شد براي يه روز فراموش نشدني و پرماجرا از زندگي من!

صبح حدوداي ساعت 9 صبح بيدار شديم و بعد يه صبحونه ساده، كوستاس نقشه اي از شهر رو بهم داد و تمام اطلاعات مورد نياز و محل هاي ديدني شهر و نحوه دسترسي بهشون رو از رو نقشه برام توضيح داد و علامت گذاري كرد و نهايتا هر سه از هم خداحافظي كرديم و مسيرهامون جدا شد.. من كه به مركز شهر مي رفتم.. كيل به فرودگاه و كوستاس هم چون معلم مدرسه ابتدايي بود رهسپار مدرسه محل كارش شد..

مسافت خانه تا مركز شهر حدود نيم ساعتي با اتوبوس طول كشيد كه اين مسير در واقع يه خيابون اصلي بود كه با گذر از ميدان امانيا، به معروفترين ميدان شهر يعني سينتاگما ختم مي شد و در تمام طول مسير مي شد آكروپليس رو از دور تماشا كرد كه لحظه به لحظه بهش نزديك و نزديكتر مي شدم..

از ميدون سينتاگما، مستقيما به سمت در ورودي مجموعه آكروپليس رفتم و بعد از خريدن بليط ورودي 12 يورويي(گرونترين وروديه اي كه تو كل اين سفر پراخت كردم!) اجازه شرف يابي به بخشي از حافظه تاريخي خودم رو پيدا كردم.. عظمت آكروپليس واقعا هيجان انگيز بود، مخصوصا كه قبل از سفر هم بيشتر راجع به اين مجموعه و تاريخ نهفته تو دلش خونده بودم و حالا بهتر تك تك اجزاش رو درك مي كردم

مجموعه اي كه حداقل 2500 سال از تاريخ رو تو دل خودش نهفته بود و با هر گامي مي شد صداي پاي تاريخ رو به وضوح شنيد.. در اينجا مي شد به تاريخ پيوست.. مي شد تمام قدرت طلبي هاي شاهان را و ويراني ها و دوباره ساختن هاي تاريخ رو به تماشا نشست.. چه خوب تر مي شد اگه تپه هاي تاريخي و معابد زيباي اون و شهر تاريخي آكروپليس لختي زبان باز مي كردن و مي گفتن كه چه  رازهاي ناگفته و ناشنيده اي تو دلشون دارن.. شايد بيشتر از همه از درد و رنج هاي حمله ايراني ها، از تجاوز رومي ها و حتي ويرانگري عثماني ها و خلاصه قدرت طلبي بي پايان شاهان و زورمداران آه و فغان مي كردن...

و اما ستون هاي معبد پارتنون كه همچنان استوار و اميدوار به نسل بشر و آينده پابرجا مانده است.. آمفي تاتر قديمي آتن اگر چه به صورت خرابه اي در آمده ولي دنيا دنيا راز تو دلش نهفته است و وقتي خوب گوش كني هنوز مي شه صداي كنسرت نخبگان دنيا به رهبري ياني رو  از اونجا شنيد!

نكته جالب توجه تر نحوه مرمت و محافضت از اين بناي تاريخي باارزش بود.. سنگ ههاي سفيد لازم براي مرمت از معادن مشابه با جنس سنگ هاي اصلي تهيه شده بودند و با رنگ سفيد روشنشون از جنس بناي اصلي قابل تفكيك بودن...  خلاصه اون روز برام روزي بود و روزگاري... گاه جريان داشتم و اين سو و آنسو رو حيرون و سرگردون زير و رو مي كردم و گاه روي ستوني به گوشه اي از گذشته نسل بشر خيره مي شدم... واقعا حيرت انگيز بود و جالب.. يه تجربه فراموش نشدني..

شايد چهار ساعت حداقل زماني رو به من داد كه كمي بتونم با گذشته همراه بشم و از اين بابت كاملا رضايت داشتم..

حدوداي ساعت 2 عصر بود كه از درب خروجي مجموعه آكروپليس دل كندم و گام تو يه دنياي ناديده ديگه گذاشتم، محله پلاكا يا همون محله قديمي شهر آتن كه در اطراف تپه هاي آكروپليس گسترش پيدا كرده و در هر گوشه و كنار اون شور زندگي رو مي شه ديد و باور كرد.. رستوران هاي روبازي كه گاهي تا وسط كوچه ها و پياده روها پيشروي كردن و بوي غذاهاي خوشمزه يوناني كه بدجوري مسافرين خسته اي چون من رو تا مرز جنون مي بردن.. فضاشون بسيار دلنشين بود و غذاهاشون واقعا خوشمزه.. با 2 يورو مي شد يه چيزي مثل ساندويچ كباب كوبيده يا ساندويچ كباب تركي خودمون رو سفارش داد يا اينكه با حدود 5 يورو يه غذاي حسابي تر و مفصل تر..

بعد از ناهار دلم رو سپردم به كوچه پس كوچه هاي محله پلاكا كه واقعا فضايي استثنايي داشتن.. كوچه هايي با سنگفرش هاي زيبا و مردمي پر از شادي و شور و هيجان.. مغازه هايي كه به زيبايي تزئين شده بودن و هر گوشه از اين محل مي شد چيزي برا سرگرم شدن پيدا كرد.. دستفروش هايي كه به نظر مي اومد بيشتر از مهاجرين غيرقانوني به اين كشور باشن و گروه هاي مختلفي كه با اجراي موسيقي خيابوني برا رهگذران، كسب درآمد مي كردن.. همه و همه يه فضاي شاد و زنده و پرانرژي رو به وجود آورده بودن كه آدم دلش نمي خواست از اون فضا دل بكنه...

ساعت 6 عصر تو ميدون امانيا با كستاس قرار داشتم و تا حدود 9 هم باهم بيرون چرخيديم و ناديده هايي از آتن رو با كستاس تجربه كردم كه توضيحات اون زيبا و زيباترشون مي كرد، نمايشگاهي از سوي بعضي ايراني ها تو مركز شهر.. كوچه پس كوچه هاي آتن با ساختمان هاي زيبا و بالكن هاي سرسبز و زنده شون.

ساعت 9 شب با خداحافظي از كستاس، به مهموني دوست ديگه اي رفتم كه قرار بود اون شب پيشش بمونم و از قبل به شام دعوتم كرده بود.. آرينا، يه دختر اكرايني بود كه به عنوان داوطلب، براي كمك به انجام پروژه هاي تاريخي و فرهنگي يونان به آتن اومده بود كه به همراه چند نفر ديگه از هم پروژه اي هاش، تو يه خونه قديمي و جالب نزديك ميدون امانيا زندگي مي كردن.. چيزي شبيه خونه هاي دانشجويي با يه فضاي عمومي مشترك و هر نفر يه اتاق مستقل برا زندگيشون كه از طرف اون ارگاني كه براش كار مي كردن بهشون داده شده بود و يه حقوق ماهيانه محدود براي مخارج زندگيشون هم براشون در نظر گرفته شده بود..

يه مهموني ساده ولي پر هيجان در كنار آرينا و دوستاش كه هر كدوم از يه كشوري اومده بودن.. لهستان، اسپانيا، انگلستان و ... گفتيم و خنديدم و شاد بوديم و خاطراتشون رو تو يونان مرور كرديم و نهايتا، آرينا مهموني اون شب رو با يه شام متفاوت و خوشمزه اكرايني برامون كامل كرد، مخصوصا سوپش كه  وراي سوپهايي بود كه تا اون موقع تست كرده بودم.. واقعا يه شب فراموش نشدني و خاص بود در ميون دوستاني كه تا چند ساعت قبل اصلا نمي شناختمشون و الان در ميون شادي هاشون گم شده بودم..

آرينا خودش يه بك پكر واقعي بود كه قسمتهاي مختلف اكراين رو با دوستاش زير و رو كرده بود و البته اون شب رسما دعوت شدم كه سال بعد برم كشورشون و با گروهشون تو سفرهاي طولاني ترشون همراه بشم كه اين هم شايد يكي از حداقل مزاياي آشنا شدن با دوستاني از هر گوشه دنيا باشه

خلاصه اينكه عمر اون روز و شب به يادماندني از زندگيم هم مثل بقيه شب و روزاي پرخاطره، زود به پايان رسيد و نهايتا خوابي كه مي تونست همراه باشه با آرامش و انرژي براي تحقق رويايي از فرداهاي زيباتر...

|
 سفرنامه يونان(بخش سوم) كالامباكا، متئورا، حركت به سمت آتن
هوا كاملا تاريك شده بود كه به ايستگاه راه آهن شهر كوچيك كالامباكا رسيديم، در واقع شهر حدودا ده هزار نفري كالامباكا كه يكبار در زمان جنگ جهاني دوم توسط نازي ها به آتش كشيده شده بود، دروازه ورودي منطقه متئوراي زيبا و بي همتا به حساب مي آد..

شهر نسبتا تاريك و خيلي خلوت بود و در ضلع شرقي شهر مي شد صخره هاي عظيمي كه چون ديواري بلند سايه بر سر شهر كشيده بودند رو ديد كه با نورپردازي ضعيفي، بعضي از قسمت هاي اون در تاريكي شب خودنمايي مي كرد و شكوه و عظمتش رو به رخ مي كشيد..

سرم سنگين بود و كمي هم سرگردون بودم و خسته، برا همين خيلي سريع و بدون اينكه بخوام دور و اطراف شهر رو سركي بكشم، اسم و آدرس و قيمتهاي دو تا هاستل رو از كتاب لونلي پلانتم درآوردم كه از شانسم هر دوتا پر بودن و تخت خالي برا اين مسافر تازه رسيده خسته نداشتن، به ناچار به همراه دو تا توريست ژاپني ديگه كه با من از قطار پياده شده بودن و اونها هم سرگردون يافتن محل اقامتي برا خودشون بودن مشغول جستجوي بيشتر شديم كه نتيجه اين جستجو گرفتن يه اتاق سه نفره از يه پيرمرد ابزارفروش بود كه بالاي مغازه اش رو به صورت مسكوني درست كرده بود، كلي چونه زديم و اشك پيرمرد رو درآورديم تا تونستيم اتاق رو به ازاي هر نفر 12 يورو ازش بگيريم، شايد بيشتر برا اون ژاپني ها اين سيستم اقامت و چونه زدن عجيب و خنده دار بود و تا كلي وقت سوژه خندمون شده بود

با اينكه اتاقمون واقعا هيچ شباهتي به هتل يا هاستل نداشت ولي در و پنجره ها و تختهاي چوبي با مزه و دوست داشتني داشت، تخت هايي كه حتي بلد بودن با يه تكون كوچولو كلي آواز بخونن و البته از همه اونا با مزه تر، خود اون پيرمرد يوناني و مغازه كهنه و عجيب و غريبش بود

به همراه دوستان جديدم كه حالا انگاري خيلي هم غريبه نبوديم يه سركي به خيابونهاي اطراف كشيديم و شهر كوچولوي كالامباكا رو يه دوري زديم و يه چيزايي هم برا شام گرفتيم و نهايتا خيلي زود، با روياي فردايي كه مي دونستيم قراره روز پركاري باشه خوابيديم..

صبح خيلي زود با باز كردن پنجره و ديدن آسمون سياه و ابري منطقه، به همراه بارون شديدي كه مي باريد دلم بدجوري گرفت.. زمانم خيلي محدود بود و نمي تونستم بيشتر از يك روز بمونم و البته كه نبايد اون روز رو تحت هيچ شرايطي از دست مي دادم...

وضعيت دوستام هم مثل من بود و برا همين، باروني هامون رو پوشيديم و زديم بيرون... با اينكه بارون هميشه برام الهام بخش بود و عاشق خيس شدن زير بارون بودم ولي اون روز رو واقعا دوست نداشتم بارون بياد و دلم يه آسمون آبي و آفتابي و باز مي خواست.. ولي ظاهرا هميشه چاره تسليم و ادب تمكين است..

و اما بشنويد از متئورا كه من تا با چشماي شگفت زده خودم نديدمش باورش نمي كردم.. 

متئورا يكي از پر بازديد كننده ترين مكان هاي تاريخي و طبيعي كشور يونان هست كه جنگلي از صخره هاي عمودي و صاف با ارتفاع بسيار زياد با قله هاي با شكوهي رو تو خودش جاي داده كه البته در باب اين منطقه رويايي، افسانه ها و قصه هاي زيادي هم وجود داره.. تصور كنين اگه 24 صومعه و معبد تاريخي رو هم بالاي سر اين صخره هاي عجيب و نه چندان غريب طبيعي اضافه كنيم، حاصل كار چه شاهكاري خواهد شد.. صومعه هايي كه توسط راهبان تارك دنياي ساكن اين مناطق از قرن 14 ميلادي براي در امان موندن از تهاجمات قرون وسطايي و البته اشغالگري هاي تركان عثماني ساخته شدن و هم اكنون نيز در فهرست آثار جهاني يونسكو قرار دارند.. البته ناگفته نمونه كه در حال حاضر فقط 6 تا از اين صومعه ها به عنوان كليساهاي ارتودكس فعال هستن و امكان بازديد ازشون وجود داره..

خلاصه، جونم براتون بگه كه صبح زود و زير اون بارون نه چندان دوست داشتني، اول به ايستگاه راه آهن رفتيم و بليط 15 يورويي قطار آتن رو خريدم و بعد هم به يه كافه رفتيم و يه صبحونه مختصري خورديم و يه چيزايي هم برا ناهارمون گرفتيم و روونه جنگل صخره اي متئورا شديم... نفري 3 يورو به يه تاكسي داديم كه مي تونست از تنها مسير موجود ما رو به آخرين صومعه برسونه و نهايتا با داشتن نقشه كتاب راهنما و اطلاعاتي كه از راننده تاكسي گرفتم قرار شد خودمون رو با يه برنامه مشخصي تو زيبايي بي حد و حصر اون منطقه رها كنيم...

با رسيدن به آخرين معبد روي نقشه و در واقع اولين گام از گشت روزانه ما انگاري خدا تمام زيبايي هاي دنيا رو اونجا برامون رو كرد.. بيشتر بهش ايمان آوردم وقتي كه شير بارونش رو هم دقيقا به موقع بست و ابراي سياه رو به گوشه اي هل داد و اولين نشونه هاي آفتاب هم هويدا شد..

درخشش آفتاب كم فروغ به روي رنگ هاي زرد و قرمز پاييزي متئورا كه حتما خدا برا انتخابشون كلي وسواس به خرج داده بود مناظري رو پيش روي ما هويدا كرد كه فكر نمي كنم هيچ حادثه اي بتونه از ذهنم پاكش كنه... وضعيت نيمه ابري تا پايان اون روز ادامه داشت و به جز معدود لحظاتي كه قطراتي از بارون روح و جون آدم رو صفا مي داد و منطقه رو برا لحظاتي آب و جارو مي كرد، يه روز واقعا استثنايي و زيبا رو تجربه كرديم و زيبايي هاي اين بهشت طبيعي و تاريخي، با لطف خدا صد چندان شد

روزي بود و روزي شد وراي روزهاي ديگه، روزي خاص از زندگي كه با تمام وجود شناور بودن تو فضا و زمان رو حس مي كردم.. بالا رفتن از صخره ها و تماشاي چشم اندازهاي بديعي از آفرينش خدا و سر زدن به صومعه هايي كه شايد تا ديروز راه دسترسي درستي هم نداشتن همه و همه برا من روزي رو ساختن كه تا هميشه خدا برا من جاودانه باقي خواهد ماند

تماشاي اين ستون هاي آسموني و رها شدن در دل طبيعت زيباي پاييزي تا حدود ساعت دو عصر كه آخرين صومعه رو هم بازديد كرديم ادامه داشت و بعد هم تو سراشيبي اين تابلوي نقاشي بزرگ خدا با پاي پياده به سمت شهر سرازير شديم.. مسيري كه طول زمانيش يك ساعت و نيم بود و عمق زيباييش بي نهايت...

كوله پشتي هامون رو از كنج مغازه خاك گرفته پيرمرد مهربون شهر بيرون كشيديم و خيلي زود، روونه ايستگاه راه آهني شديم كه قرار بود نقطه دل كندن ما از متئوراي زيبا باشه.. تا رسيدن قطار 20 دقيقه اي زمان داشتم و بنابراين فرصت رو غنيمت شمردم و به كوستاس دوست هنرمند كوچ سرفم كه قرار بود تو آتن مهمون و هم خونه ش بشم زنگ زدم و برنامه رسيدنم رو باهاش هماهنگ كردم...

واما بد نيست دو نكته هم در مورد قطار و بليط هاي اون تو يونان بگم، اول اينكه يونان سيستم حمل و نقل ريلي قابل قبولي داره و تقريبا تمامي شهراي بزرگ و كوچيك اين كشور با اين شبكه گسترده ريلي به هم متصل هستن.. دوم اين كه براي مقاصد مختلف معمولا انتخاب هاي متعددي براي بليط هم وجود داره.. چيز خاصي كه من روز اول سفرم از ماريا ياد گرفته بودم نوع خاصي از بليط بود كه شماره صندلي نداشت و قيمتش از تمام انواع ديگه بليط ها ارزونتر بود.. نمي شد اسمش رو بليط سرپايي گذاشت چون مي تونستي رو هر صندلي خالي از قطار بشيني، فقط در صورتي كه در حين مسير مسافري با بليط خاص اون صندلي سوار مي شد مجبور بودي جاتو عوض كني! موردي كه حتي يه بار هم برا من اتتفاق نيفتاد! خنده دار بود و عجيب ولي به هر حال جواب مي داد

طبق معمول قطار سر وقت مقرر يعني ساعت 5 عصر به حركت دراومد و سر چسبيده به شيشه من فقط دقايقي فرصت داشت تا عمق زيبايي هاي خدا آفريده رو يك بار ديگه اون هم از پشت شيشه هاي ضخيم و البته تميز قطار تو اون تاريك روشن هوا مرور كنه و بعد هم خودش رو رها كنه روي صندلي قطاري كه داشت آروم آروم منو به آتن، شهر آرزوهام نزديك مي كرد

دوستاي ژاپني م خيلي زود سرشون رو به سر هم تكيه دادن و خوابشون برد و بعد هم من.. خوابي كه شايد نصف مسير 5 ساعته تا آتن رو پر كرد...


 
 سفرنامه يونان(بخش دوم) تسالونيكي، حركت به سمت متئورا
صبح زود با باز شدن چشمام كه هنوز هم پر خواب بود آروم نگام به بيرون پنجره شفاف و تميز اتوبوس لغزيد و اولين چيزي كه توجهم رو جلب كرد تابلوي سبز رنگ تسالونيكي 12 كيلومتر بود، بيرون رو خوب جستجو كردم كه شايد يه دنياي عجيبتر و جديدتر رو ببينم، ولي ظاهرا تلاش بيهوده اي بود.. همه چيز ساده و طبيعي و جاده آسفالت نسبتا باريك و خودروهاي خيلي كمي كه تو اون جاده تردد داشتن.. دقيقا راس ساعت 8 طبق برنامه به ترمينال خيلي كوچيكي نزديكاي مركز شهر رسيديم و اينجا انتهاي مسير اتوبوس و ابتداي مسير من بود..

شهرتسالونيكي مركز ايالت مقدونيه، زادگاه اسكندر مقدوني و دومين شهر بزرگ و پر جمعيت يونان با جمعيتي حدود 400 هزار نفر انتظار اولين گامهاي مسافر مشتاق خود رو مي كشيد..

 

 

روز يكشنبه بود و تعطيل و تقريبا اثري از هيچ موجود زنده اي تو شهر يافت نمي شد.. برا فرار از اون خلوتي و سكوت شايد آزاردهنده، به همراه كنستانتينوس مسير ده دقيقه اي تا راه آهن مركزي شهر رو طي كرديم.. اون اهل شهر فلورا تو ايالت مقدونيه نزديك مرز آلباني بود و تونست برا ساعت 11 صبح برا خودش بليط قطار بگيره و من هم با موبايلش از همونجا به ماريا كسي كه قرار بود ميزبانم باشه و تو كوچ سرفينگ باهاش هماهنگ كرده بودم زنگ زدم..ماريا مهياي اومدن به ايستگاه راه آهن شد و من هم به اصرار كنستانتينوس، شدم مهمون اون برا اولين صبحونه رسمي يوناني.. چندجور شيريني جورواجور به همراه يه ليوان بزرگ نسكافه تو فضاي باز بيروني سالن نسبتا كوچيك راه آهن تو يه صبح زيباي پاييزي مي تونست حسابي حال هر مسافر خسته اي رو جا بياره..

خيلي طول نكشيد كه سر و كله ماريا هم با اون لبخند دائمي و مهربونش پيدا شد و با كمك اون پس از پرس و جو در مورد چند و چون برنامه قطارها،  براي ساعت 4 عصر فردا بليط 13 يورويي قطار كالامباكا واقع در دل صخره هاي متئورا رو خريدم.. سر خود بودن و شونه بالا انداختن هاي مسئول اطلاعات راه آهن و اعصاب نداشتنش و تندي اون با ماريا رو گذاشتم پاي حساب شباهت هاي بي نهايت زياد خودمون با مردم يونان..

نهايتا با خداحافظي از كنستانتينوس، راهي خونه شديم.. البته قبل از اون يه كارت پستال زيبا از ايران به همراه يه بيست توماني آبي رنگ ايراني به عنوان يادگاري بهش هديه دادم (تو تمام اسكناس هاي ايراني اين يكي مورد علاقه منه با اينكه داره نسلش منقرض مي شه، حالا شما بگردين دنبال دليلش) و البته اون هم در عوض، يه كارت تلفن 4 يورويي بهم هديه داد كه در طول سفر به دوستام زنگ بزنم و ازش استفاده كنم، به نظرم هميشه اولين ذهنيت ها مهمترين ها هستن و حالا داشت خاطرات خوبي تو ذهنم رقم مي خورد و از اين بابت خوشحال بودم.

با طي مسافت حدودا ده دقيقه اي، قدم زنان با گذر از يه پارك بزرگ و زيبا به آپارتمان ماريا رسيديم كه تو بالاترين طبقه اون ساختمون قرار داشت.. يه آپارتمان دو خوابه نسبتا بزرگ و دل باز با چشم انداز تقريبا كاملي از شهر و تپه هاي سرسبز اطرافش و دو تراس بزرگ كه با گلدون هاي گل تزئين شده بودن..

اولين سورپرايز داخل آپارتمان ماريا هم دانيل بود كه البته ماريا قبلا از وجود چنين مهمون عزيزي برام نوشته بود..

دانيل يه وكيل 39 ساله از برلين آلمان بود البته از يه مادر آلماني و يه پدر ايراني كه هيچ موقع هم اونو نديده بود و چيزي ازش جز يك اسم نمي دونست! خيلي راحت بود و دوست داشتني با يه عالمه ايده هاي بزرگ و روحيات عجيب.. حدود يك سال و نيمي مي شد كه زندگيش رو پشت سرش گذاشته بود و دل رو زده به سفر، نه صرفا برا ديدن جاهاي عجيب و متفاوت كه بيشتر برا پيدا كردن خودش.. از نكته هاي جالب سفرش اين بود كه مثلا جنوب اسپانيا رو تو هفت ماه قدم زده بود و پياده و سرگردون بين شهرها راه رفته بود و به هرجايي سركي كشيده بود شايد كه بتونه ردي از خودش پيدا كنه! ولي همچنان تو خودش گم بود!

به درخواست ماريا آهنگ هاي ايراني كه همرام بود رو براش كپي و باز كردم و نهايتا يه چاي سبز باحال و يه كوچولو هم صبحونه كه ظاهرا بايد همراهيشون مي كردم..

پس از يه استراحت حدودا يه ساعته، سه تايي از خونه بيرون زديم، اول كنار ساحل دريايي كه تا مركز شهر پيش اومده بود و بعد هم سرگردون تو كوچه پس كوچه هاي قديمي مركز شهر خودمون رو رها كرديم.. واقعا هيجان انگيز بود.. كوچه ها خيلي عريض و منظم نبودن، ولي با پيش آمدگي و كشيدگي بالكن ساختمون ها در امتداد اين كوچه ها و خيابونها كه معمولا با گلهاي طبيعي هم تزئين شده بودن، زيبايي هاي مركز شهر دو چندان شده بود.. تقريبا دو طرف تمام خيابونهاي اصلي شهر كافه هاي روبازي بودن كه ميز و صندلي هاشون تا قسمتي از پياده روها پيش اومده بود و فضاي شهر رو دوستانه تر و دوست داشتني تر كرده بود...

 

 

به پيشنهاد ماريا به بار كوچولوي يكي از دوستاش رفتيم و دوجور قهوه متفاوت رو هم تست كرديم و از گذشته و حال و آينده هم كلي حرف زديم..

 

 

شهر تسالونيكي داراي يه خيابون اصلي كنار ساحل بود كه يه پياده رو عريض، ساحل خليج سالونيكي رو از اون خيابون جدا كرده بود و تعدادي خيابون اصلي كه عمود بر ساحل بودن و هركدوم، زيباييهاي خودشون رو داشتن و تو جاي جاي اين خيابون ها مي شد ردپايي از تاريخ و سايت هاي تاريخي محافظت شده رو ديد و از تماشاشون لذت برد.

در جاي جاي شهر و البته در روزهاي تعطيل، خيابون ساحلي پر مي شد از مهاجرين غيرقانوني عمدتا سياه پوست كه مشغول دست فروشي بودن و ظاهرا دولت هم با اين قضيه كاملا كنار اومده بود..

 

 

نزديكاي ظهر بود كه ماريا به خاطر امتحان دانشگاهش به خونه برگشت و من و دانيل هم دل هاي كوچيكمون رو سپرديم به خيابون هاي شهر و قدم زدن كنار ساحل و كمي هم قايق سواري رو دريا.. قايق هاي تفريحي كه هيچ پولي براي ورودي قايق نمي گرفتن و صرفا درامدشون از سفارش نوشيدني هايي بود كه مسافرين احيانا روي قايق تفريحي سفارش مي دادن..

 


 

هوا بي نهايت خوب و آدما همه شاد و من و دانيل هم كه انگار از سالهاي دور همديگه رو مي شناختيم گرم صحبت و اون هم گفتگو راجع به مفاهيم بنيادي و تفكراتمون و گاها به چالش كشيدنشون..البته از معدود افرادي بود كه دنياش با بقيه تفاوت هاي بنيادي داشت و حرفهاي جديد برا گفتن زياد داشت.. يه عصر به يادماندني و نهايتا غروب زيباي آفتاب روي دريا كه تا هميشه خدا زيباست..

 

 

با غروب آفتاب روز يكشنبه، به مركز شهر برگشتيم و از معدود مغازه هاي باز شهر، مقداري شيريني و يه چيزايي هم برا درست كردن شام گرفتيم و به سمت خونه روون شديم..

البته در بين راه به معروفترين كليساي شهر هم كه مراسم مذهبي يكشنبه شب توش برگزار مي شد سري زديم و ساعتي رو هم اونجا گذرونديم و مراسمات كليساي ارتودوكس رو به نظاره نشستيم و راجع به تفاوتها و اعتقاداتشون حرف زديم.. آخه مردم يونان تنها كشوري تو اتحاديه اروپا هستن كه مسيحي ارتودكس هستن و قائدتا تفاوت هاي بنيادي با كاتوليك ها دارن، هرچند كه قبلا تو كشور روسيه تا حدودي با عقايد و تفكرات ارتودكس ها آشنا شده بودم و اطلاعاتي داشتم، اطلاهات دانيل در مورد مذاهب هم جالب بود و شنيدني.. به تمام مذاهب احترام مي ذاشت و همه رو يه جورايي قبول داشت.. از خاطرات نماز خوندش تو مساجد آلباني مي گفت بدون اينكه ذكري بلد باشه يا مفاهيم رو درك كنه، شايد به اون حس معنوي كه تو اين فضاها پيدا مي كرد بيشتر احترام مي ذاشت...

 

 

با رسيدن به خونه، ماريا باز هم شرمندمون كرده بود و شام درست كرده پشت در خونه منتظرمون بود. خيلي زود شاممون رو دور هم خورديم و نهايتا با چايي و قهوه و شيريني، يه جشن كوچولوي بين المللي هم گرفتيم..

 

 

سورپرايز بعدي ماريا هم بعد از شام برام رو شد.. برا اولين بار دوتا فيلم ايراني پرسپوليس و آفسايد كه قبلا راجع بهشون زياد شنيده بودم رو از آرشيو فيلمهاش در آورد و با درست كردن يه سينما خونواده كوچيك تو پذيرايي، هر دوتا فيلم رو تماشا كرديم و البته كه من بايد پاسخگوي بي نهايت سوالاي اونا مي بودم! يه شب فراموش نشدني و پرخاطره و يه خواب راحت تا صبح فردا هم كه هديه باارزش خدا بود به من...

 

صبح بعد از صبحونه از خونه بيرون زدم و شهرگردي اصلي خودم رو شروع كردم.. جاهاي ديدني طبيعي و تاريخي كه كم هم نبودن رو از رو نقشه كتاب لونلي پلانت كه قبلا از اينترنت دانلود كرده بودم پيدا مي كردم و با خوندن توضيحات و تماشاشون بيشتر و بيشتر شيفته اون شهر و ديدني هاش مي شدم.. سايت ها به فواصل نزديكي از هم بودن و كل مجموعه جاهاي ديدني شهر رو با قدم زدم مي شد ديد و لذت برد..

 

 

شايد اصلي ترين اون ها هم قلعه اي بود كه روي يكي از بلندترين نقاط شهر احداث شده بود و چشم انداز زيبايي از شهر رو هم بي هيچ چشمداشتي تقديم مي كرد.. چشم اندازي از ساحل و خيابون ها و كليساهاي جالب شهر..

 

 

هواي اون روز نيمه ابري بود و گاه، شهر با بارون صبحگاهي برا دقايقي شسته مي شد و دوباره با آفتاب زنده مي شد و از زيبايي برق مي زد و همه چيز رو شفاف تر و زيباتر مي كرد و البته گاهي هم حركتم رو كند و متوقف مي كرد.. شايد مي خواست فرصتي برا نشستن زير بالكن كافه ها و چاي خوري و لذت بردن از هوا بهم بده و بهم بگه كه ديدن لزوما تو رفتن نيست گاهي هم برا خوب ديدن بايد موند و توقف كرد، به هرحال جز زيبايي و هنرنمايي خالق و مخلوق چيزي نبود.

 

 

ظهر اون روز ناهار رو مهمون يه دوست ديگه كوچ سرفينگ به اسم ديميتريوس و دختر كوچولوي نازش بودم.. ديميتريوس يه ناهار سنتي يوناني شبيه سمبوسه هاي خودمون گرفته بود و سه تايي باهم به بام تسالونيكي رفتيم كه يه منطقه زيبا با چشم انداز زيبايي از شهر و ساحل بود...روي ميز و نيمكت هايي كه همه جا تو طبيعت اونجا درست شده بودن ناهارمون رو خورديم و يه عالمه حرف، از كار و زندگي و مشكلاتش تو يونان و از زندگي يه هنرپيشه تاتر، دوست جالبي بود.. بعد هم روونه شهر و ادامه شهرگرديمون شديم..

 


 

حدوداي ساعت 3 ديميتريوس منو رسوند خونه و بعد خداحافظي ازش، خيلي زود كوله پشتيم رو جمع كردم و كوله به دوش آماده حركت شدم... لبخند ماريا و دانيل محو نشده بود و لحظه آرزوهاي خوب برا همديگه بود.. آرزوي ديدار مجددي تو يه گوشه اي از اين دنيا... لحظه خداحافظي از همه دوستاني كه تا ديروز نمي شناختم و الان بهترين دوستام بودن و البته با يه دنيا خاطره راهي راه آهن شدم و خيلي زود خودم رو تو قطاري ديدم كه آروم آروم منو از تسالونيكي و دوستام دور و دورتر مي كرد و مطمئنا خواب هاي خوشي هم برا فردا و فرداهام ديده بود...

 

 سفرنامه يونان(بخش اول) ويزا، گذر از تركيه به سمت تسالونيكي
راجع به يونان زياد خونده و شنيده بودم و تو ذهنم به اشكال مختلف تعبير و تفسيرش كرده بودم.. مهد تمدن و دموكراسي اروپا، جايي كه اروپاي امروز شايد خيلي از داشته هاش رو مديون يونان باشه... سرزمين انديشمندان، دانشمندان و فلاسفه بيشمار، مهد بازي هاي المپيك، نمايشنامه نويسي كمدي و تراژدي، علوم سياسي... سرزمين اسكندر مقدوني و شاهاني كه گاه دنيايي را به تسخير خود در مي آوردند.. و البته شباهت هاي تاريخي خودمون با اون سرزمين، شايد تخريب و به آتش كشيدن تخت جمشيد توسط اسكندر و البته تخريب بخش هايي از آكروپوليس توسط ايرانيها دو نماد رقابت پايان ناپذير اين دو امپراطوري عصر باستان باشه كه در اثر مراوداتشون، تاثيرات زيادي بر تاريخ و فرهنگ يكديگه گذاشتن...

بالاخره زمان مناسبش فرا رسيد و فراغت بالي حاصل شد و تلاشي برا تبديل رويا به واقعيت آغاز شد، هرچند كه توي ليست مواد لازم برا اين سفر، ماده كمياب و شايد گرانبهايي وجود داشت به اسم ويزاي شينگن!، برا همين نمي دونستم تا چه اندازه اجازه روياپردازي دارم و مي تونم خودم رو بر فراز آكروپوليس تو آتن ببينم يا اينكه تو اوج آسمون متئورا بالاي اون صخره هاي عظيم و اسرارآميزش خدا و بهشت رو تجربه كنم و روح و جونم رو پرواز بدم!

 

 

طبيعتا گام نخست كسب اطلاعات در مورد مراحل ويزاي شينگن و مدارك مورد نيازش بود، متاسفانه سفارت يونان در ايران وب سايت رسمي نداره كه بشه ازش اطلاعات گرفت و تو دنياي اينترنت هم كه معمولا جز آگهي هاي بيشمار در زمينه اخذ ويزا نمي شه اطلاعات مفيدي كسب كرد.. بنابراين يه روز حضوري به سفارت مراجعه كردم و ليست مدارك مورد نيازش و همينطور فرم مخصوص درخواست ويزا رو از سفارت گرفتم و با تعدادي از اونايي كه برا مصاحبه سفارت اومده بودن، صحبت كردم و شرايط رو جويا شدم كه باز هم تقريبا تمام اون افراد با دادن مبالغ متفاوتي، كارهاشون رو به آژانس ها سپرده بودن و خيلي اطلاعات درست و درموني نداشتن! 

مدارك درخواستي خيلي هم عجيب و غريب نبودن و پروسه كاري هم روشن و واضح بود، شايد بد نباشه در آغاز اين سفرنامه تجربيات خودم و البته مراحلي رو كه طي كردم و ايده هايي كه به ذهنم مي آد رو يه كمي مفصل تر بنويسم، چون خيلي ها از ويزاي شينگن يه سد غير قابل عبور در ذهنشون ساختن و فكر مي كنن حتما بايد مبالغ زيادي برا گرفتنش هزينه كنن و احيانا بدون داشتن دعوت نامه يا خريد تورهاي بسيار گرون اروپايي، امكان دريافت چنين ويزا و سفري وجود نداره!

مدارك درخواستي سفارت از اين قرار بود:

اصل و كپي پاسپورت جديد و قديم با ويزاهاي سابق، ترجمه رسمي شناسنامه، ترجمه رسمي موجودي حساب بانكي، ترجمه رسمي سند ملكي در صورت داشتن(وجود اين مدرك اجباري نبود)، ترجمه رسمي گواهي اشتغال به كار با ذكر حقوق، رزرو بليط رفت و برگشت هواپيما مطابق با تاريخ هاي درخواست ويزا، رزرو هتل تو كشور يونان مطابق با روزهاي درخواست ويزا، بيمه مسافرتي و نهايتا هزينه ويزا كه معادل 60 يورو بود.

خيلي زود دست به كار شدم و فكر كنم كمتر از ده روزي طول كشيد كه مدارك رو جمع و جور و ترجمه رسمي كنم، سيستم كاري سفارت يونان به اين صورت بود(شايد هم هست) كه فقط دوشنبه ها و سه شنبه ها مدارك كامل شده رو تحويل مي گرفتن و همزمان هم، مصاحبه سفارت رو انجام مي دادن و نيازي به وقت سفارت و مسائلي از اين دست نداشت... صبح زود چند نفري قبل از من مراجعه كرده بودن و ليستي از مراجعين تهيه شده بود، بعد از شروع ساعات كاري، با تحويل پاسپورت وارد اتاق مصاحبه شدم، سفير يونان مسئول مصاحبه بود و در كنارش هم يه خانم يوناني بود كه فارسي رو نسبتا خوب صحبت مي كرد و برا كساني كه احيانا نمي تونستن انگليسي صحبت كنن نقش مترجم رو داشت..

سوالات بيشتر جنبه روانشناسي داشت و در حين جواب دادن حس مي كردم كاملا زير نظر هستم، سوالاتي نظير چرا يونان؟ چه مدت؟ اينكه غير از يونان مي خواي به كشور ديگه اي هم بري؟ كجاها رو مي خواي ببيني؟ هدفت از سفر چيه؟ و از همه مهمتر كنجكاوي در مورد ويزاها و سفرهاي قبلي و سوالاتي از اونها..

به نظرم خوب ارتباط برقرار كردن باهاش خيلي كار سختي نيومد و احساس كردم زود اعتمادش جلب شد و البته من هم خوب يونان و يوناني رو براش توصيف كردم و مطمئنش كردم كه يكي از آرزوهاي ديرينه من كشف و شناخت اون كشور با تاريخ گرانبهاش بوده و هست و غير از يونان جاي ديگه اي هم تو برنامه من نيست و البته كه كلي هم قراره تو هتل هاي 5 ستاره شون پول خرج كنم...

بعد از اتمام مصاحبه هم يه رسيد مدارك به من دادن كه روش تاريخ يك ماه بعد خورده بود، زماني كه قائدتا من بايد مجددا مراجعه مي كردم و پاسپورت با ويزا يا احيانا بي ويزا رو تحويل مي گرفتم!

ولي خوب، خوشبختانه انتظار خيلي طولاني نشد و دقيقا بعد از 20 روز از سفارت بهم زنگ زدن كه ويزا حاضره و مي تونم با اصل بليط رفت و برگشت مراجعه كنم و پاسپورت و ويزا رو تحويل بگيرم.. نمي شه حسش رو توصيف كرد، ولي واقعا خوشحال بودم كه تونستم به اين راحتي شايد سخت ترين مرحله سفر رو پشت سر بذارم..

 همون روز هتل هاي رزرو شده تو يونان رو بدون هيچ هزينه اي رسما كنسل كردم و فرداي اون روز اما بدون بليط رفت و برگشت به سفارت مراجعه كردم و با يه توجيه نسبتا ساده تونستم قانعشون كنم كه بليط رو تو چند روز آينده و با دقيق تر شدن تاريخ سفرم قراره بگيرم.. نتيجه ش هم اين شد كه چند دقيقه بعدش پاسپورت و ويزا رو حتي بدون داشتن بليط رفت و برگشت به يونان تحويل گرفته بودم و البته كه برام واقعا مهم بود كه اين اتفاق بيفته، چون برنامم اين بود كه اين سفر رو زميني و ارزون و از طريق تركيه شروع كنم..

توي حدود دو هفته برنامه كامل سفرم رو ريختم و تمام مسيرها رو درآوردم و حتي چندتا پرواز خيلي ارزون اروپايي رو هم اينترنتي بر اساس تاريخ هاي سفرم خريدم... طول سفر يك ماهه از تهران تا تهران، زميني و هوايي و دريايي، مقصد اصلي گشت و گذارم هم براي كشورهاي يونان، ايتاليا، يه گوشه از منطقه آلپ تو فرانسه و يه قسمت از سوئيس برنامه ريزي كردم... خودم مي خواستم ركورد بزنم و كل هزينه هاي اين سفر يك ماهه رو زير 1000 يورو تموم كنم... شايد خنده دار و نشدني بود، ولي خوشحالم بگم كه كل هزينه هاي اين سفر حتي با ويزا نتونست بيشتر از 960 يورو بشه، پس اين باور بيشتر و بيشتر تو من زنده شد كه برا سفر كردن داشتن پول و امكانات زياد ديگه شرط لازم نيست!

دو روز قبل از سفر از ترمينال آزادي بليط اتوبوس به مقصد استانبول خريدم و بعد هم جمع و جور كردن و بستن كوله پشتي و خريد مقداري يورو و البته پشت همه اينا كلي هيجان نهفته در من براي دوره كردن مفاهيم تاريخي يونان و روم و بيزانس تو ذهنم كه حالا شايد فرصت تجربه كردن و ديدنشون از نزديك بهم داده شده بود.

بالاخره روز موعود هم فرا رسيد و اتوبوسمون خودش رو آروم آروم از ميون شهر دودگرفته تهران نجات داد و به اين ترتيب اولين لحظه هاي سفر هم رقم خورد.. شايد مسير تهران تا استانبول برا خيلي ها جز خستگي چيزي نداشته باشه، ولي برا من پر بود از حس تماشا و تنوع، تنوع مردماني از جنس تهران و زنجان و آذربايجان، بعد هم شرق و غرب تركيه با اون تفاوت هاي اصولي و بنيادي... تماشاي طبيعت ناب خدا و روستاها و شهرهاي بين راه و البته مسافرين ايراني كه هميشه بهانه اي برا شاد بودن و شادي كردن حتي در حين مسير و جاده و اتوبوس رو دارن..

نيمه هاي شب با انجام مراحل گمركي وارد تركيه شديم و صبح هم توي شهر ارزروم صبحوونه رو خورديم و حدوداي ساعت 3 بعد از نيمه شب هم بالاخره وارد شب هاي استانبول شديم.. مقصد اتوبوس هم مركز شهر بود، جايي كه فقط 15 دقيقه پياده روي لازم بود كه خودم رو به منطقه تاريخي و زيباي سلطان احمد برسونم و خيلي زود هم يه گست هوس خوب و ارزون برا خودم دست و پا كردم! يه تخت از هشت تخت و البته خواب خوشي كه تا ساعت 9 صبح فرداش به درازا انجاميد..

 

 

استانبول، شهري كه هيچ وقت ازش سير نمي شم، گشت و گذار تو مركز شهر و ساندويچ هاي ماهي كباب كنار ساحل و بعد هم مراجعه به راه آهن مركزي استانبول و نهايتا هم ترمينال مركزي شهر و كسب اطلاعات از برنامه حركت قطارها و اتوبوس ها به يونان و مدت زمان و البته هزينه هاشون.. بعد از پرس و جوهاي لازم بليط اتوبوسي رو برا ساعت 10 شب به مقصد شهر تسالونيكي يعني اولين مقصدم تو يونان خريدم..

 

 

عصر هم با دوتا از دوستاي هم اتاقيم گشتي تو بازار استانبول و منطقه سلطان احمد و گلخانه و كناره هاي ساحل زديم و شام هم با يه كباب تركي مخصوص و دوغ دست ساز تركي جاي همه دوستامون رو خالي كرديم..

 

 

خيلي زود كوله م رو جمع كردم و نيم ساعت قبل از حركت خودم رو به ترمينال رسوندم.. اتوبوس هم دقيقا راس ساعت 10 به سمت مرز يونان حركت كرد.. تقريبا تمام مسافرين يوناني هايي بودن كه برا گشت و گذار به تركيه اومده بودن، اتفاقي كه برا ترك ها با توجه به شرايط ويزاي شينگن كمتر پيش مي آد كه بتونن به يونان برن!

تو همون فاصله چند ساعت اول سفر تا مرز يونان هم اولين دوست يوناني رو برا خودم دست و پا كرده بودم، دوستي كه صندلي كنار من نشسته بود به اسم كنستانتينوس، البته با توجه به نبوغ من تو اسامي كلي وقت طول كشيد تا اسمش رو ياد گرفتمT جالبه كه اطلاعاتش راجع به ايران خوب بود و كلي مشتاق پرسيدن و دونستن و من هم از اون مشتاق تر به يونان..

حدود ساعت يك نصفه شب به مرز رسيديم.. همه چيز بر خلاف تصورم خيلي ساده بود، يه چيزي شبيه عوارضي هاي خودمون در ابتداي اتوبان ها، در قسمت تركيه فقط مسافرها از اتوبوس پياده شدن و توي يه صف مرتب، به ترتيب پاسپورت هاشون مهر خروج خورد و بعد هم تو قسمت ورودي يونان، مسئول اداره مهاجرتشون اومد توي اتوبوس و همه پاسپورت ها رو جمع كرد و بعد از چند دقيقه، تمام پاسپورت ها مهر شده تحويل مسافرين شد و بدون هيچ مشكلي وارد يونان شديم..

خيلي زود چشمام رو بستم و خواب شيرين اتوبوسي هم بدون هيچ درنگي به سراغم اومد.. ظاهرا اونقدر هم شيرين بود كه گذر شبانه اتوبوس از شهر الكساندروپوليس رو هم متوجه نشدم...