اون شب رو پيش دوستاي جديدم موندم و صبح نسبتا زود با خداحافظي از آرينا و خونه دوست داشتني شون، دومين و آخرين روز آتن گردي رو شروع كردم...
با آدرسي كه از آرينا گرفته بودم كمي بالاتر از ميدون امانيا، سوار اتوبوسي شدم كه مقصدش جايي نزديك به بالاترين نقطه تپه معروف ليكابدوس (lycabettus) بود.. در واقع اتوبوس هاي مزبور تا يه منطقه مسكوني از اين ارتفاعات كه بلندترين نقطه شهر آتن محسوب مي شه بالا ميرفتن و براي رسيدن به بالاترين نقطه اون بايد از يه تلفريكو ساده با مسيري كوتاه و شيب زياد استفاده كرد يا از پله هايي بالا رفت كه در كنار طبيعت زيبا و چشم اندازهاي فوق العاده اون منطقه درست شده بودند كه طبيعتا روش دوم بيشتر به روشي شباهت داشت كه تو سفر بهش عادت كرده بودم
گونه هاي مختلف كاكتوس با ميوه هاي رنگارنگشون، طبيعت اطراف مسير بالا رفتن از تپه رو زيبا و زيباتر كرده بودن و با اينكه آفتاب با تمام توانش مي تابيد ولي به لطف وزش لحظه اي باد نسبتا خنك پاييزي، مي شد برا لحظاتي هم حس نوازش نسيم رو هم درك كرد.
چشم انداز كامل و زيباي 360 درجه اي از شهر در سايه دلنواز و خنك پاييزي كليساي كوچيك و قديمي بالاي تپه، هديه اي بود به كساني كه با قدمهايي ثابت خودشون رو به بام آتن رسونده بودن كه البته تعدادشون هم اصلا زياد نبود.. نمي دونم، ولي برا من كه هميشه دنيا رو از بالا نگاه كردن خيلي لذت بخش بوده و هست.. شايد دليلش اينه كه از اون بالا شهر و آدما و هياهوشون كوچيك و كوچيكتر مي شه و به اندازه واقعيشون نزديكتر مي شن، شايد بهتر بشه از اون بالا به كوچيك و ناچيز بودن همه زندگي هاي به ظاهر بزرگي كه آدم بزرگا برا خودشون ساختن پي برد!
به هر حال بعد از حدود يك ساعت موندن اون بالا و لذت بردن از زيبايي هاي آتن و گذروندن دقايقي كوتاه تو كليساي كوچولو اما دلنشين و ساده ليكابدوس، مجددا به طرف مركز شهر سرازير شدم.. كوچه هايي پله اي كه واقعا زيبا با طبيعت زنده تزئين شده بودن و از قدم زدن و حتي گم شدن تو اين كوچه ها سير نمي شدم
حدوداي ساعت 11 به ميدون سينتاگما رسيدم كه اين بار نوبت به تماشاي ساختمان مجلس و تعويض گارد و رژه سربازهاي جلوي مجلس رسيده بود.. سربازهايي با لباسهاي فرم عجيب و البته خنده دار و حركات نمايشي عجيبتر... اتفاقي كه راس هر ساعت به مدت حدود 5 دقيقه صورت مي گرفت كه شايد بيشتر از اينكه خنده دار باشه جالب و عجيب بود... البته به غير از زمان هاي تعويض گارد، بسياري از مردم و توريست ها توي محوطه باز جلوي مجلس جمع مي شدن و به كبوترها دونه مي دادن و عكس مي گرفتن...
يه ناهار ساده اطراف ميدون دوست داشتني سينتاگما و كوچه پس كوچه هاي دلنشين پلاكا، همينطور بازديد از پارك ملي آتن كه درست كنار محوطه مجلس بود و نهايتا بعضي ساختمانهاي دولتي تو راه ميدون امانيا، همه و همه آخرين برگهاي دفتر خاطرات من از آتن و اون روزاي زيبا رو ورق زدن..
خيلي زود خودم رو تو خونه كوستاس در حال جمع و جور كردن كوله پشتيم ديدم و آخرين فرصت ها برا صحبت كردن بيشتر با دوستي كه تشنه شنيدن و دونستن بود.. ولي زمان محدود بود و گاه خداحافظي نزديك.. مساله اي كه هيچ گاه حتي تكرارش هم در سفر برام به صورت يه امر عادي در نيومد و مطمئنا در نخواهد اومد.. ولي ظاهرا خاصيت سفر همينه كه هر روز به دوستاني برسي، كساني كه گويا ماموريتي تو زندگي ما دارن و خيلي زود هم در سايه هزاران خاطره، ازشون دل بكني و به دنبال ادامه جريان زندگي گام برداري..
با خداحافظي از كوستاس و كمك گرفتن از متروي نسبتا شلوغ اون روز عصر شهر آتن، خودم رو به ايستگاه راه آهن لاريسا (Larissa) رسوندم، 16 يورو تمام مبلغي بود كه برا بليط قطار و طي مسير حدودا 4 ساعته تا شهر بندري پاترا بايد پرداخت مي كردم و گريزي هم ازش نبود، البته با توجه به تعمير بخشي از ريل هاي فرسوده در طول اين مسير، قطارمون رو با يه اتوبوس نسبتا قديمي طاق زديم و يك ساعت و نيمي از انتهاي مسير رو هم مهمونش بوديم
بالاخره انتظار به سر رسيد و خودم رو تو مركز شهر پاترا درست كنار اسكله اصلي شهر ديدم... از اتوبوس پياده شده و نشده چشماي روشن و براق آلينا رو ديدم كه دم در اتوبوس به استقبال اين مهمون ناديده و ناشناخته خودش اومده بود.
آلينا قرار بود ميزبان من تو شهر پاترا باشه، دانشجوي دكتراي مهندسي شيمي با اصالتي بلژيكي-يوناني... دختري فوق العاده يا شايد بهترi بگم يه انسان واقعي به تمام معناي كلمه اون.. شاد و پرانرژي.. جالبتر اينكه اصلا غريبي نمي كرد و انگاري سالهاي طولانيه كه همديگه رو مي شناسيم.. تشنه دونستن و ياد گرفتن و شناخت بود.. شايد اولش روحياتش برام عجيب به نظر مي رسيد، ولي وقتي اون شب مفصل تر حرف زديم بهتر و بهتر تونستم دلايل داشتن اين روحيه خاص و جالبش رو بفهمم و درك كنم..
بعد از خوش و بش اوليه و تحويل گرفتن كوله پشتيم، با كمك آلينا به چندتايي از دفاتر فروش بليط فري (Ferry)(كشتي هاي مسافرتي) سركي كشيديم و قيمت بليط و انواع اون رو به شهراي مختلف كشور ايتاليا چك كرديم و نهايتا ارزونترين اون رو از شركت سوپرفست (Superfast) به مبلغ 53 يورو به مقصد بندر باري(Bari) در جنوب ايتاليا براي فرداي اون شب خريدم..
وقتي خيالم از بابت بليط راحت شد دلمون رو سپرديم به شب هاي زيبا و زنده پاترا، ابتدا با ماشين كوچولوي بامزه آلينا، شهر رو يه دوري زديم و بعد هم تو ميدون مركزي پاترا، روي صندلي هاي محوطه روباز كافه هاي شهر آروم گرفتيم.. فرصتي بود براي نوشيدن چاي سبز و يه عالمه حرف، فرصتي براي به چالش كشوندن ساخته هاي ذهنمون و برگشتن به مفاهيم گاها پيچيده زندگي بشر امروز از دو نگاه غربي و شرقي... واقعا هم صحبتي با آلينا و ديدگاهاش نسبت به آدما محشر بود
از اونجايي كه شهر پاترا يه شهر دانشجويي هست تو ميدون مركزي شهر و هر گوشه و كنار اون مي شد گروه هايي از دانشجويان جوون رو ديد كه به شادي وقت مي گذروندن يا برا نوشيدني يا شام بيرون اومده بودن..
از جمله اتفاقات اون شب آشنايي با جرج يكي از دوستاي آلينا بود كه دانشجوي مهندسي كامپيوتر بود و همنشيني و هم صحبتي با اون هم بسيار خوشايند بود، خيلي زود به خونه دانشجويي جرج كه درست در مجاورت ميدون مركزي شهر واقع شده بود برا يه قهوه دعوت شديم و اونجا هم يه دوست جديد ديگه، استفان، هم خونه آلماني جرج كه اون هم دانشجو بود.. واقعا در كنار دوستاني كه حالا خيلي بهشون احساس نزديكي مي كردم يه شب فوق العاده رو تجربه كردم و اون شب رو هم خونه همين دوستاي جديدم موندم.. يه فضاي مستقل و كاملا مجهز به همراه يه كامپيوتر مدرن شخصي با اينترنت و نهايتا يه تخت راحت و شيك هديه جرج بود به من برا يه خواب كاملا راحت.. در واقع بي هوشي مطلق تا فردا صبح..
صبح زيبا و خنك روز بعد حدوداي ساعت 8 صبح با راهنمايي و توصيه هاي آلينا، رهسپار شهرگردي شدم و اون هم كه مجبور بود به دانشگاه بره وقرارمون رو برا ناهار و گشت عصرمون گذاشتيم..
رها شدن در كوچه پس كوچه هاي پاترا، لمس كردن زندگي روزمره مردم كه اصلا هم مدرن و اروپايي و پيچيده و پيشرفته نبود.. احساسي كه شايد تو شهراي كوچيك ايران به آدم دست مي ده.. همه چيز ساده و راحت.. از بازار روزانه شون گرفته تا نوع مراودات مردم با هم.. فراتر اينكه اون روز فرصت كردم قلعه تاريخي شهر و كليساهاي زيبا و آمفي تاتر باستاني شهر رو هم قدم زنان سياحت كنم..
حدوداي ساعت 3 عصر با پيشنهاد آلينا و جرج به يه رستوران سنتي با دكوراسيوني كاملا متفاوت رفتيم كه فضاي جالب و قشنگي داشت، دو نوع غذاي محلي اون شهر رو سفارش داديم كه واقعا خوشمزه و عالي بودن..
چند ساعت باقيمانده تا حركت فري به سمت ايتاليا هم با جمع و جور كردن كوله پشتي و قدم زدن و لذت بردن از ساحل زيباي شهر پاترا گذشت و نهايتا، گاه خداحافظي از دوستاني كه كمتر از 24 ساعت از عمر دوستيشون مي گذشت فرا رسيد، دوستايي كه وجود و حضورشون لذت سفرم رو صدچندان كرده بود.. نرم و آرام و ناخودآگاه ته چشمم خيس مي شد... هديه زيبايي كه آلينا از پشت سرم تو كوله پشتي من مي گذاشت و دستي كه جرج با مهربوني تمام از پشت اون قيافه جديش تكون مي داد، آخرين خاطرات من از زيبايي و خوبي هاي پاترا و مردمانش شد..
پس از چك شدن چند مرحله اي ويزا و پاسپورت و بليط، بالاخره از سد سخت ورود به كشتي بزرگ و چند طبقه اي كه قرار بود رهسپار ايتاليا بشه گذشتم و دليل اين همه سخت گيري هم طبيعتا بينهايت مهاجران غيرقانوني بودن كه قصد پخش شدن تو كشورهاي اروپايي از طريق اولين مقصدشون يعني يونان رو داشتن..
با آخرين قطره هاي موجودي كارت تلفنم زنگي به روبرتو ميزبان كوچ سرف خودم تو شهر باري ايتاليا زدم و ساعت تقريبي رسيدنم رو باهاش هماهنگ كردم و نهايتا با كمك پله برقي هاي موجود در كشتي، خودم رو به بالاترين طبقه كشتي و عرشه اون رسوندم تا دور شدن كشتي از شهر پرنور و زيباي پاترا در شب رو به نظاره بشينم...
كشتي بزرگ و شيك با كليه امكانات لازم برا يه سفر دريايي، شايد اگه قبلا براي سفر به جزاير تاسماني استراليا كشتي مجهزتر و بزرگتر و كاملتر از اين رو تجربه نكرده بودم خيلي بيشتر از اينها شگفت زده مي شدم..
معمولا تو اينجور كشتي هاي مسافرتي تو طبقات مختلف، امكانات رفاهي متنوعي رو برا مسافرين پيش بيني كردن، نظير انواع رستوران ها، بارها، ديسكو، سينما، كازينو و خيلي امكانات ديگه كه يه وقت زبونم لال، مسافرين حوصله شون سر نره
نوع بليط ها هم كاملا متفاوته، معمولا كابين هاي خصوصي متفاوت و متنوعي از نظر نوع سرويس ها و اندازه و تعداد تخت ها تو كشتي وجود داره كه قيمت هاي متفاوتي دارن. عموما، ارزون ترين نوع بليط اون هم يه سالن اصلي عمومي ست كه صندلي هايي شبيه سينما داره كه معمولا تعداد صندلي ها به مراتب بيشتر از مسافرين هست و مي شه اطراف اين سالن يا روي صندلي ها خوابيد..
جالبتر اينكه وقتي وارد سالن اصلي كشتي شدم دوستاي ژاپني م كه تو متئورا باهاشون هم اتاق شده بودم رو مجددا اونجا ديدم، موجودات جالبي بودن.. با اينكه بدون اغراق شايد بيشتر از 100 تا كلمه انگليسي هم بلد نبودن ولي حدود 3 ماه بود كه داشتن دور اروپا رو مي گشتن!
به هر حال چندتا بوق ممتد و كشيده اعلامي بود بر حركت كشتي، اتفاقي كه آروم آروم من رو از سرزمين خاطره هام دور مي كرد و به سرزمين آرزوهام نزديك.. شايد آرزوهايي كه خود قرار بود در آينده اي خيلي نزديك به خاطره تبديل بشن...