ثبت خاطرات شما معرفی به دوستان

تبت - حسين - 1390/11/18
شرح خاطره :

 


 
 سفرنامه تبت (بخش سوم) عبور از گذرگاه هاي نايالان و لالونگ لا
هوا كاملا تاريك بود و اثري از سپيده سحرگاهان هم نبود كه ميما و راننده هاش، كل هاستل رو رو صدا انداختن و در همه اتاق ها رو زدن و خبر ترك منزلگاهي رو دادن كه هنوز ساعاتي از رسيدنمون بهش نمي گذشت...

به سختي خودمون رو از لابه لاي پتوها بيرون كشيديم و تو خواب و بيداري و سرماي هوا، كوله هاي نيمه باز رو بستيم و عزم مسيري كرديم كه قرار بود ما رو تا شيگار(Shegar) به مسافت تقريبي 255 كيلومتر از ژانگ مو پيش ببره، مسيري كه نيم ساعت اولش تو خواب و بيداري و تاريكي مطلق هوا گذشت، ولي با عبور از شهر كوچيك نيالام(Nyalam) در ارتفاع 3750 متري كه حدود 35 كيلومتري از ژانگ مو فاصله داشت، خواب از سرمون پريد و هوا هم كم كمك رو به سپيدي و روشني گذاشت، فرصتي تا خودمون رو به دور از منطقه جنگلي مرزي و در ميون تبتي ببينيم كه انتظارش رو داشتيم، زمين هاي خشك و بدون درخت و كوههاي سر بر آسمان نهاده اون، كوههايي كه عموما از برف سفيد روي اونها مي شد حدس زد كه قد و قامتي بيشتر از 6 هزار متر دارن... جاده اي كه قدم به قدم زيبا و زيباتر مي شد و عظمتي كه لحظه به لحظه تو اون سحرگاهان نمايان و نمايان تر مي شد...

 

 

و اما صبحگاهان و لذت درك نور بود كه در آنجا بيشتر مفهوم پيدا كرد، انعكاسي بود بس زيبا از نور آفتاب كه بر بدنه كوههاي استوار اين زيبا بام دنيا مي نشست و بدن برف رو به آرامي نوازش مي داد و نتيجه اون نمايشي بي بديل از كوههايي بود كه چون چشمه اي جوشان از نور خودنمايي مي كردند و رنگ هايي كه لحظه به لحظه تغيير مي كردند و بهت و سكوتي كه از عظمت خلقت خدا در چشمان مبهوتمان در اون طلوع رويايي موج مي زد...

بي اختيار ياد شعر زيباي سياوش كسرايي افتادم: نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد...به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد... برآ اي آفتاب اي توشه اميد... برآ اي خوشه خورشيد... تو جوشان چشمه اي، من تشنه اي بي تاب... برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب...

 

 

با روشن تر شدن هوا به سمت گذرگاه نايالان(Nayalam Pass) كه در ارتفاع 3800 متري قرار داشت ادامه مسير داديم و حدوداي ساعت 8 صبح به گذرگاه رسيديم، اصولا اصطلاح گذرگاه در مناطق كوهستاني اينچنيني به بلندترين نقطه مسير باز شده در دل يه رشته كوه گفته مي شه كه امكان عبور از اون وجود داره.  و اما اين گذرگاه نايالان جايي بود كه براي اول بار انبوهي از پرچم هاي عبادت يا دعا(Prayer Flags) رو مي ديديم كه به صورت خاصي، روي سر جاده و گذرگاه و تابلوي اون رو پوشونده بودن و منظره زيبايي رو به وجود آورده بودن كه خاص بودائيان و به خصوص تبت و مردمانش بود، اگر چه در حين مسير و حتي در نپال هم مشابه اين پرچم ها رو به صورت پراكنده ديده بوديم..

 

 

و اما اين پرچم هاي عبادت كه نشانه اي از صلح و مهرطلبي بودائيان تبت است، بر سر در و بام خانه ها و همچنين در معابد و حتي بر سر درختان و قله كوه ها و ارتفاعات به اهتزاز در مي آن و تبتيان معتقدن وجود اونها باعث پراكنده شدن مهرورزي و محبت و صلح در سراسر سرزمين و محيط عبادت و زندگيشون خواهد شد.

عموما اين پرچم ها در 5 رنگ هستن كه هر رنگ نشانه اي از چيزيست، رنگ زرد نشاني از زمين دارد و رنگ قرمز سمبلي براي آتش است، رنگ آبي هم آسمان رو نمايندگي مي كنه و همينطور رنگ هاي سفيد و سبز به ترتيب سمبلي براي هوا و آب هستند. البته عموما روي اين پرچم ها نوشته هايي به مضامين دعا و گاه عكس هايي از بودا نيز وجود داره و با گذشت زمان و فرسوده شدن اين پرچمها، مرتبا عوض مي شن. البته ترتيب قرار گرفتن اين رنگ ها در كنار هم مهمه و از چب به راست، رنگ هاي آبي، سفيد، قرمز، سبز و زرد رو قرار مي دن و بر اساس طب سنتي تبتي، معتقدن قرار گرفتن موزون اين پنج رنگ در كنار يكديگر در قالب پرچم هاي عبادت، هماهنگي روحاني و سلامتي جسماني رو به همراه خواهد داشت.

 


در كنار گذرگاه نايالان و البته ساير توقفگاه ها در تبت، عموما تعدادي از كولي هاي تبتي و مردم محلي حضور دارن تا صنايع دستي ناچيزي به مسافرين راه بفروشن يا اينكه خرده پولي طلب كنن و گاه اين ماموريت گدايي رو به بچه هاي معصومشون واگذار مي كنن، بچه هايي كه گاه از خشكي هوا و آفتاب تبت، پوستي تيره و گاه ترك خورده داشتن و صورت ها و موههاي به هم چسبيده اي كه گويا سالها رنگ و بوي آب به خود نديده بود، البته ظاهرا ارتفاع زياد سرزمين تبت هم باعث مي شه كه مردمان اين سرزمين كمتر عرق كنند و كمتر به پديده اي به اسم حمام نياز پيدا كنند!



البته ساعاتي بعد با چشمان خود شاهد بودم كه جوون تبتي با چه وسواس و دقتي در گوشه اي حمام مي كرد و در واقع مهر ردي مي زد بر ادعايي كه معتقده تبتيان تنها سه بار در زندگي و آن هم در زمان تولد، مرگ و ازدواج حمام مي كنن!!



 

پس از وقفه اي حدودا ۱۵ دقيقه اي، به سمت رشته كوههاي زيباي ديگري در دل هيماليا رهسپار شديم كه گذرگاه لالونگ لا (Lalung La Pass) به ارتفاع ۵۰۸۲ متر، بلندترين نقطه عبوري مان بود!

 

 

هيجان انگيز بود عبور از جاده اي در ارتفاع بالاي ۵ هزار متر از سطح دريا! هيجاني كه در هيچ كجاي ديگري از دنيا امكان تجربه كردنش برايمان وجود نداشته و نداره و  اصولا در اين ارتفاع جاده اي ساخته نشده يا حداقل من بي اطلاعم، هيجاني كه خود به تنهايي قادر بود راه نفس رو بند بياره، چه برسه به اينكه كمبود اكسيژن شديد اون ارتفاع هم باهاش همراه و همگام بشه. به خصوص كه براي هم ارتفاعي زماني رو صرف نكرده بوديم و خيلي سريع به ارتفاعات بالا رسيده بوديم و بدن هنوز خودش رو تطبيق نداده بود..

در اين ميون تلاش بعضي از دوستان در تندتر نفس كشيدن و نوشيدن آب زياد و خوردن قرص براي جبران كمبود اكسيژن و گاها سردردهاي خفيف و عميقشون هم قابل توجه بود، به هر حال بيشتر از ۲۰ دقيقه اونجا نمونديم. سرخوش و خوشحال از حضور در فلات تبت، رهسپار و سرازير جاده اي زيبا شديم كه با كوه هاي سفيد برفي احاطه شده بود و قرار بود تحفه اي چون چشم انداز اورست بي همتا رو بهمون هديه بده...

 

 

سخني از دالايي لاما: ديروز تاريخ، فردا راز و امروز هديه است...

 

 

 سفرنامه تبت (بخش دوم) حركت به سمت مرز، ژانگ مو در تبت
با هماهنگي قبلي، صبح خيلي زود با توقف ميني بوس دم در هاستل، با صرف اندكي وقت و  كمي حوصله، كوله پشتي هامون در قسمت بار در لابه لاي كوله ها و چمدون هاي ريز و درشت ديگر مسافرين جا خوش كردن و خودمون هم كه در ميون لبخند و سلام چهره هاي خواب آلود همسفران جديد، جايي جز صندلي هاي انتهايي ميني بوس پيدا نكرديم. ميني بوسي كه با سر زدن به چند هتل و هاستل تو همون مركز شهر، اون چند صندلي خالي ديگرش رو هم تكميل كرد و نهايتا در ميان هياهو و خوش و بش هاي اوليه همسفران، رهسپار جاده هاي نپال و مرز شمالي اون با سرزمين تبت شد.

مسيري كه با احتساب ناهار بين راه، حدود 5 ساعتي طول كشيد. زيباييهاي طبيعي جاده سرسبز گاها كوهستاني، با ذوق شروع يه تجربه جديد به همراه  موسيقي نپالي كه فضاي كوچيك ميني بوس رو پر كرده بود در كنار رانندگي عجيب و غريب راننده و بوق هاي ممتد و متناوبي كه مجالي براي لحظه اي سكوت نذاشته بودند، همه و همه لحظاتي رو ساختن كه با لبخندهاي گاه و بي گاه همسفران، پرخاطره و جاودانه تر شدند. 

جاده زيبايي كه نهايتا به منطقه كداري (Kodari) و رودخونه خروشان مرزي نپال و تبت ختم شد و كوله هايي كه باز هم روي دوشمون جا خوش كردن و عبور از پل زيباي دوستي (Friendship Bridge)، مهر تاييدي بر ورود ما به منطقه تبت شد.

 

 

 

 

 

 

 

براي رسيدن به اداره مهاجرت نپال بايد يه مسير حدودا 10 دقيقه اي پياده روي مي كرديم تا به ساختمان كهنه و قديمي اداره مهاجرت در كنار پل دوستي مي رسيديم، كليه مسافرين وارد اتاقك ساده و بي نظمي مي شدند و پاسپورت ها به راحتي مهر ابطال ويزا و خروج  از نپال مي خوردند. اما در قسمت ورودي به تبت، اوضاع ديگر گونه بود. سالني بزرگ و نوساز با تجهيزات بازرسي پيشرفته و البته بررسي سفت و سخت تمامي مدارك مسافريني كه چشم در راه تبت داشتند از سوي مامورين چيني اداره مهاجرت دليلي شد كه چند ساعتي رو معطل بمونيم. جالبتر اينكه به دليل مسائل حقوق بشري، بيشترين سخت گيري براي ورود اتباع آمريكايي صورت مي گرفت، ضمن اينكه هزينه ويزاي اونا هم دوبرابر هزينه ويزاي اتباع ديگر كشورها بود!

بالاخره بعد از طي مراحل اداري، با يه نفس عميق، وارد تبت كم هوا شديم. ليدر گروه به اسم ميما (Mima) كه مردي بلند قد و درشت هيكل با موهاي بلند بسته شده از پشت و صورت و چشماني كاملا تبتي بود ضمن معرفي خودش، خوش آمد گويي كرد و گروه  جديد مسافرينش رو تحويل گرفت. ليدر دوست داشتني سرشار از انرژي مثبت با قلب و روحي بزرگ كه عميقا به تعليمات بودا معتقد بود و البته انگليسي رو  هم با يه لهجه با مزه و عجيب، منتها كاملا روون صحبت مي كرد و در طول سفر هم لحظه اي لبخند از لباش نيفتاد...

 

 

 

 

 

 

يك ساعتي كه ميما و راننده هاش مشغول امور اداري تاييد مجوزها و همچنين گروه بندي مسافرين بودند فرصتي دست داد كه اعضاي 31 نفره گروهمون هم به تدريج به هم نزديك بشن و باب دوستي ها بين همسفران باز بشه، البته ما خيلي قبل تر، از توي ميني بوس و توي راه مرز شروع كرده بوديم و يه جورايي ديگه همه ما رو مي شناختند.

 

 

 

 

 

 

طبق برنامه ريزي براي هر 4 مسافر يه لندكروز در نظر گرفته شده بود و با توجه به اينكه من و دوستانم هم  يه گروه چهار نفره بوديم مشكلي از نظر گروه بندي نداشتيم، يه لندكروز نسبتا نو با راننده اي كوتاه قد و لاغر اندام به اسم لوبوم (Lubum) كه به سختي انگليسي رو متوجه مي شد، سهم ما از گروه بندي ميما بود. انتظاري كه بالاخره  سر اومد و كاروان هشت تايي از لندكروزها در اون غروب سرد ولي زيباي آفتاب، رهسپار شهر مرزي ژانگ مو (Zhangmu) در استان تبت شدند كه حدود 15 كيلومتري با مرز فاصله داشت.

و اما طبيعت اون منطقه مرزي فوق العاده زيبا بود و البته متفاوت با نوع پوشش گياهي كه از فلات تبت انتظار داشتيم. منطقه كوهستاني با درختان عظيم سرسبز و پرطراوت جنگلي و رودخونه عريض و پر آب مرزي كه طنين زيباي صداي پاي آب رو در منطقه پراكنده بود.

 

 

 

 

 

 

هيجان عبور از جاده كوهستاني تازه بازسازي شده مرز تا شهر ژانگ مو اما حكايتي ديگر داشت. جاده بسيار زيبايي كه با برش ماهرانه پيكره اي از كوه هاي مرتفعي كه به صورت عمودي و استوار قد كشيده بودند و در شيب بسيار زياد آنها احداث شده بود و از دل جنگل هاي انبوه آن عبور مي كرد كه از يك طرف هم به دره اي منتهي مي شد كه گاها به دشوراري رودخونه جاري در ته اون قابل رويت بود.

 

 

 

 
 

 

 

 

و اما شهر نسبتا كوچيك ژانگ مو هم به صورتي كاملا متفاوت و با حداقل زمين موجود در دامنه و شيب زياد كوه ها و جنگل هاي اون منطقه به صورت پلكاني و طبقاتي احداث شده بود كه ساختار اون هم در نوع خودش جالب و متفاوت بود.

 

 

 

 

 

 

 

هوا كاملا تاريك شده بود كه به هاستل محل اقامتمون رسيديم،ساختمون سه طبقه قديمي و كهنه اي كه هر طبقه، خود شامل يك راهروي باريك و اتاق هاي كوچيك تو در تو بود.

يه سوپ گرم و يه شام نيمه گرم به همراه اولين چايي تبتي در رستوران نه چندان مرتب كنار هاستل با كوپن هايي كه از ميما تحويل گرفته بوديم مقدمه اي شد براي تجربه هاي جديدمون در تبت و همصحبتي با مهموندار مسن رستوران كه از زمين و زمان و شرايط سخت زندگي شاكي بود!

با توجه به ارتفاع 2300 متري شهر ژانگ مو از سطح دريا، استراحت و توقف اون شبمون در اون شهر، فرصت خوبي براي دوستاني بود كه سابقه رفتن و موندن در ارتفاع رو نداشتند يا نسبت به ارتفاع و ارتفاع زدگي حساسيت داشتند و قرار بود در روزهاي آينده، حركت و حتي اقامت در ارتفاعاتي بيش از 5000 متر رو هم تجربه كنند!

و اما در مورد بيماري ارتفاع زدگي بد نيست بدونيم كه تنفس در ارتفاعات بالاتر كه غلظت اكسيژن كمتري در هواي اون موجوده باعث محدود شدن اكسيژن رساني به بدن شده و نهايتا باعث بروز بيماري ارتفاع زدگي با علائمي مثل سردرد و تهوع و غيره مي شه كه گاها در ارتفاعات خيلي زياد مي تونه عوارض خطرناكي هم داشته باشه. بنابرين بدن نياز به هم هوايي داره، يعني لازمه به تدريج ارتفاع زياد بشه تا بدن خودش رو با شرايط جديد، تطابق بده. به عنوان مثال غلظت اكسيژن هوا در ارتفاع 3500 متري 40 درصد كمتر از ميزان اكسيژن هوا در سطح درياست.

هواي اون شب به شدت سرد بود و هاستل هم هيچ وسيله گرمايشي نداشت، چندتايي پتوي كهنه توي اتاق بود و با كمك دوستان چندتايي پتو هم از اتاق هاي اطراف برا خودمون دست و پا كرديم و نهايتا روي تخت هاي چوبي هاستل، درازكش زير پتوهاي نه چندان تميز و خوش بوي اون! آروم گرفتيم و فرصت چند ساعته تا سحرگاه بعد رو با خوابي خوش كه حاصل خستگي اون روز بود از دست نداديم، البته خواب خوش و آرومي كه گاه با صداي آواز و ناله تخت هاي كهنه چوبي، براي لحظاتي در هم مي شكست...

 

سخني از دالايي لاما: سه اصل را فراموش نكن: احترام به خويشتن، احترام به ديگران و پذيرش مسئوليت تمامي اعمالي كه انجام مي دهي...

 سفرنامه تبت (بخش اول) اخذ ويزا و مجوزهاي ورود به تبت
تبت (Tibet)، اين سرزمين زر و تنگدستي، پيچيدگي و سادگي همزمان روح و اين بام آسمان كوتاه جهان، روياي محبوب كودكانه من شد وقتي اول بار در كتاب جغرافياي مدرسه عظمت و شكوه آن بر من نمايان گشت و بعدها، مطالعه بيشتر كتاب هايي در باب اعتقادات جالب تبتي ها و همچنين تماشاي فيلم هايي نظير "هفت سال در تبت" يا "هيمالايا"، تحقق روياي گام نهادن و پرسه زدن بر اين سرزمين آسماني را در من، زنده و زنده تر كرد.

سرزمين راز و جادو كه همواره براي من يك چيستان بزرگ بود، گرچه مسافراني كه از اين بام دنيا گذشته اند درباره طبيعت دست نخورده و شگفت انگيز اين سرزمين اسراري گشوده اند، اما هيچ زباني نتوانسته آن را به درستي بازگو نمايد و اثري را كه بر قلب و روح و جان آدمي مي گذارد را برشمرد. بايد آنجا مي بودم، بلندايش را در مي يافتم، هواي پاك و بسيار خشكش را فرو مي دادم، دره ها و دشت ها و كوه هاي سر بر آسمان نهاده اش را با چشم مي ديدم و به ژرفاي سكوت عميقش تا عمق جان گوش فرا مي دادم و تبت را مي شناختم.

 

 

 

آتش و شور اين هيجان زماني شعله ورتر شد كه مويا، همسفر چيني من در جزيره تاسماني استراليا، عكس هايي از سفر تبتش رو برام فرستاد و به اين ترتيب همه ترديدها كنار گذاشته شدند و تصميم به حركت گرفتم..

 

طبيعتا زيباترين، بهترين و منطقي ترين مسير حركتي در سرزمين تبت مسيريست كه از كاتماندو (Kathmandu) پايتخت نپال شروع مي شه و با گذر از عمق فلات تبت، نهايتا به شهر تاريخي لهاسا (Lhasa)، مركز منطقه جدايي طلب تبت در كشور چين مي رسه كه جاده احداثي حدودا 900 كيلومتري بين اين دو مركز رو جاده دوستي نامگذاري كرده اند.

 

خيلي زود ايده و برنامه سفر رو با دوستام در ميون گذاشتم و با تشكيل يه گروه چهار نفره، عازم سفري يك ماهه به كشمير و نپال و تبت شديم كه نقطه شروع و پايان اون دهلي نو در هند به دليل ارزون بودن بليط  رفت و برگشت چارتري بود كه به مبلغ دويست و هشتاد هزار تومان خريديم و بقيه ماجراهاي سفر كه طبيعتا زميني و ارزون صورت مي گرفت. 

 

در آغازين لحظه هاي رسيدن به كشور نپال و شهر كاتماندو، تلاشمون رو براي يافتن راهي به سوي تبت شروع كرديم. خيلي زود متوجه شديم سفر به منطقه جدايي طلب تبت بايد تحت شرايط ويژه اي كه دولت چين براي كنترل اوضاع و مسائل حقوق بشري مرتبط با اون وضع كرده است صورت گيرد، به اين ترتيب كه علاوه بر ويزاي چين، نياز به دو مجوز ديگر هم بود، مجوز اول براي حضور و گشت در شهر لهاسا تحت عنوان مجوز TTB تعريف شده بود و مجوز دوم را بايد براي خروج از لهاسا و گشت و گذار در مناطق ديگه اي از تبت تحت عنوان مجوز ATP دريافت مي كرديم. همچنين  قوانين سخت گيرانه ديگه اي هم براي سفر به تبت وجود داشت كه از اون جمله اين بود كه  هيچ گردشگري حق نداشت بدون راهنما و به صورت مستقل از چارچوب گروه و تور در سرزمين تبت سفر كنه و قبل از ورود، بايد برنامه سفر مشخص و از سوي راهنماي گروه اعلام مي شد!

 

حالا تصور كنيد تحت چنين شرايط سخت گيرانه اي و آن هم با پاسپورت ايراني و حتي بدون گرفتن ويزاي چين از ايران چگونه بايد اقدام مي كرديم!

طبيعتا هيچ كدام از آژانسي هايي كه تورهاي تبت رو مي فروختن حتي حاضر نشدن مدارك ما رو براي اقدامات اوليه مجوز و ويزا تحويل بگيرن و همگي به اتفاق اين كار رو نشدني و غيرممكن مي دونستن. به ناچار و به عنوان آخرين راه حل، راهي سفارت چين شديم و به زحمت براي ملاقات با مسئول ويزاي سفارت، وقت گرفتيم... از آرزوها و روياهامون براي سفر به تبت گفتيم و اين كه الان در چند قدمي يك تحول بزرگ و بنيادين در زندگيمون هستيم، موضع گيري سخت اوليه مسئول ويزا كه ملايم تر شد و وارد فاز سوال و جواب شد اين فرصت دست داد تا از خودمون و برنامه هامون براي اون سفر و راه طولاني كه طي كرده بوديم براش بگيم و نهايتا لبخند رضايت مسئول ويزا، مهر تاييدي شد بر اينكه مسافرين هفته بعد سرزمين تبت خواهيم بود...

 

 

 

 مرحله بعدي خريد تور تبت از آژانس هاي برگزار كننده بود. عموما برنامه مدون كامل و تعريف شده هشت روزه سفر به تبت از سوي آژانس ها با مبلغي حدود هشتصد دلار به مسافرين فروخته مي شد. برنامه اي كه به صورت هفتگي برگزار مي شد و كليه مسافرين، در مرز نپال و تبت تحويل ليدر محلي مي شدن و براي هر چهار نفر مسافر، يك لندكروز با راننده در نظر گرفته مي شد و در واقع تمامي مسافرين هر هفته، اعضاي يك گروه بزرگ همسفران رو تشكيل مي دادند كه باهم سرزمين تبت رو سياحت مي كردند و نهايتا در پايان روز هشتم، همگي با يك پرواز چيني، به كاتماندو باز مي گشتند.

 

بعد از بررسي تورهاي مختلف كه در واقع همگي يكي بودند و به اشكال و قيمت هاي مختلفي از سوي آژانس ها ارائه مي شدن بالاخره تونستيم يكي از آژانس ها رو قانع كنيم كه بعد از اتمام برنامه هشت روزه، به جاي بازگشت با پرواز، به صورت زميني و از يه مسير جديد به نپال برگرديم و چون گروهمون چهار نفره بود و مي تونستن يه لندكروز جدا با راننده به عنوان راهنما برامون اختصاص بدن شرايطمون رو قبول كردن و به اين ترتيب تور ده روزه جديدمون رو با توجه به حذف پرواز گرون برگشت، به مبلغ ۶۳۵ دلار براي هرنفر شامل هزينه ويزا و مجوزها خريديم. البته باز هم قراردادمون به صورت مشروط بود و مسئول آژانس علي رغم نامه سفارت، همچنان در مورد امكان اخذ ويزاها و مجوزهاي ما ترديد داشت!

 

به اين ترتيب همزمان با يك هفته اي كه شهرها و روستاهاي زيباي نپال رو مي گشتيم، مراحل اخذ ويزا و مجوزها از سوي آژانس پيگيري مي شد، ذوق و خوشحالي مسئول آژانس از اينكه تونسته بود براي يه گروه ايراني ويزا و مجوز بازديد از تبت رو در كشور نپال بگيره هم در نوع خودش جالب بود!

 

كوله هايي كه شب هنگام بسته شدند و خوابي كه با شور و شوق فردا و فرداهاي سفر عجين شده بود و صبح آغازيني كه بالاخره فرا رسيد...

 

سخني از دالايي لاما: آغوشت را به سوي دگرگوني بگشاي، اما از ارزشهاي خود دست برندار...