با هماهنگي قبلي، صبح خيلي زود با توقف ميني بوس دم در هاستل، با صرف اندكي وقت و كمي حوصله، كوله پشتي هامون در قسمت بار در لابه لاي كوله ها و چمدون هاي ريز و درشت ديگر مسافرين جا خوش كردن و خودمون هم كه در ميون لبخند و سلام چهره هاي خواب آلود همسفران جديد، جايي جز صندلي هاي انتهايي ميني بوس پيدا نكرديم. ميني بوسي كه با سر زدن به چند هتل و هاستل تو همون مركز شهر، اون چند صندلي خالي ديگرش رو هم تكميل كرد و نهايتا در ميان هياهو و خوش و بش هاي اوليه همسفران، رهسپار جاده هاي نپال و مرز شمالي اون با سرزمين تبت شد.
مسيري كه با احتساب ناهار بين راه، حدود 5 ساعتي طول كشيد. زيباييهاي طبيعي جاده سرسبز گاها كوهستاني، با ذوق شروع يه تجربه جديد به همراه موسيقي نپالي كه فضاي كوچيك ميني بوس رو پر كرده بود در كنار رانندگي عجيب و غريب راننده و بوق هاي ممتد و متناوبي كه مجالي براي لحظه اي سكوت نذاشته بودند، همه و همه لحظاتي رو ساختن كه با لبخندهاي گاه و بي گاه همسفران، پرخاطره و جاودانه تر شدند.
جاده زيبايي كه نهايتا به منطقه كداري (Kodari) و رودخونه خروشان مرزي نپال و تبت ختم شد و كوله هايي كه باز هم روي دوشمون جا خوش كردن و عبور از پل زيباي دوستي (Friendship Bridge)، مهر تاييدي بر ورود ما به منطقه تبت شد.
براي رسيدن به اداره مهاجرت نپال بايد يه مسير حدودا 10 دقيقه اي پياده روي مي كرديم تا به ساختمان كهنه و قديمي اداره مهاجرت در كنار پل دوستي مي رسيديم، كليه مسافرين وارد اتاقك ساده و بي نظمي مي شدند و پاسپورت ها به راحتي مهر ابطال ويزا و خروج از نپال مي خوردند. اما در قسمت ورودي به تبت، اوضاع ديگر گونه بود. سالني بزرگ و نوساز با تجهيزات بازرسي پيشرفته و البته بررسي سفت و سخت تمامي مدارك مسافريني كه چشم در راه تبت داشتند از سوي مامورين چيني اداره مهاجرت دليلي شد كه چند ساعتي رو معطل بمونيم. جالبتر اينكه به دليل مسائل حقوق بشري، بيشترين سخت گيري براي ورود اتباع آمريكايي صورت مي گرفت، ضمن اينكه هزينه ويزاي اونا هم دوبرابر هزينه ويزاي اتباع ديگر كشورها بود!
بالاخره بعد از طي مراحل اداري، با يه نفس عميق، وارد تبت كم هوا شديم. ليدر گروه به اسم ميما (Mima) كه مردي بلند قد و درشت هيكل با موهاي بلند بسته شده از پشت و صورت و چشماني كاملا تبتي بود ضمن معرفي خودش، خوش آمد گويي كرد و گروه جديد مسافرينش رو تحويل گرفت. ليدر دوست داشتني سرشار از انرژي مثبت با قلب و روحي بزرگ كه عميقا به تعليمات بودا معتقد بود و البته انگليسي رو هم با يه لهجه با مزه و عجيب، منتها كاملا روون صحبت مي كرد و در طول سفر هم لحظه اي لبخند از لباش نيفتاد...
يك ساعتي كه ميما و راننده هاش مشغول امور اداري تاييد مجوزها و همچنين گروه بندي مسافرين بودند فرصتي دست داد كه اعضاي 31 نفره گروهمون هم به تدريج به هم نزديك بشن و باب دوستي ها بين همسفران باز بشه، البته ما خيلي قبل تر، از توي ميني بوس و توي راه مرز شروع كرده بوديم و يه جورايي ديگه همه ما رو مي شناختند.
طبق برنامه ريزي براي هر 4 مسافر يه لندكروز در نظر گرفته شده بود و با توجه به اينكه من و دوستانم هم يه گروه چهار نفره بوديم مشكلي از نظر گروه بندي نداشتيم، يه لندكروز نسبتا نو با راننده اي كوتاه قد و لاغر اندام به اسم لوبوم (Lubum) كه به سختي انگليسي رو متوجه مي شد، سهم ما از گروه بندي ميما بود. انتظاري كه بالاخره سر اومد و كاروان هشت تايي از لندكروزها در اون غروب سرد ولي زيباي آفتاب، رهسپار شهر مرزي ژانگ مو (Zhangmu) در استان تبت شدند كه حدود 15 كيلومتري با مرز فاصله داشت.
و اما طبيعت اون منطقه مرزي فوق العاده زيبا بود و البته متفاوت با نوع پوشش گياهي كه از فلات تبت انتظار داشتيم. منطقه كوهستاني با درختان عظيم سرسبز و پرطراوت جنگلي و رودخونه عريض و پر آب مرزي كه طنين زيباي صداي پاي آب رو در منطقه پراكنده بود.
هيجان عبور از جاده كوهستاني تازه بازسازي شده مرز تا شهر ژانگ مو اما حكايتي ديگر داشت. جاده بسيار زيبايي كه با برش ماهرانه پيكره اي از كوه هاي مرتفعي كه به صورت عمودي و استوار قد كشيده بودند و در شيب بسيار زياد آنها احداث شده بود و از دل جنگل هاي انبوه آن عبور مي كرد كه از يك طرف هم به دره اي منتهي مي شد كه گاها به دشوراري رودخونه جاري در ته اون قابل رويت بود.
و اما شهر نسبتا كوچيك ژانگ مو هم به صورتي كاملا متفاوت و با حداقل زمين موجود در دامنه و شيب زياد كوه ها و جنگل هاي اون منطقه به صورت پلكاني و طبقاتي احداث شده بود كه ساختار اون هم در نوع خودش جالب و متفاوت بود.
هوا كاملا تاريك شده بود كه به هاستل محل اقامتمون رسيديم،ساختمون سه طبقه قديمي و كهنه اي كه هر طبقه، خود شامل يك راهروي باريك و اتاق هاي كوچيك تو در تو بود.
يه سوپ گرم و يه شام نيمه گرم به همراه اولين چايي تبتي در رستوران نه چندان مرتب كنار هاستل با كوپن هايي كه از ميما تحويل گرفته بوديم مقدمه اي شد براي تجربه هاي جديدمون در تبت و همصحبتي با مهموندار مسن رستوران كه از زمين و زمان و شرايط سخت زندگي شاكي بود!
با توجه به ارتفاع 2300 متري شهر ژانگ مو از سطح دريا، استراحت و توقف اون شبمون در اون شهر، فرصت خوبي براي دوستاني بود كه سابقه رفتن و موندن در ارتفاع رو نداشتند يا نسبت به ارتفاع و ارتفاع زدگي حساسيت داشتند و قرار بود در روزهاي آينده، حركت و حتي اقامت در ارتفاعاتي بيش از 5000 متر رو هم تجربه كنند!
و اما در مورد بيماري ارتفاع زدگي بد نيست بدونيم كه تنفس در ارتفاعات بالاتر كه غلظت اكسيژن كمتري در هواي اون موجوده باعث محدود شدن اكسيژن رساني به بدن شده و نهايتا باعث بروز بيماري ارتفاع زدگي با علائمي مثل سردرد و تهوع و غيره مي شه كه گاها در ارتفاعات خيلي زياد مي تونه عوارض خطرناكي هم داشته باشه. بنابرين بدن نياز به هم هوايي داره، يعني لازمه به تدريج ارتفاع زياد بشه تا بدن خودش رو با شرايط جديد، تطابق بده. به عنوان مثال غلظت اكسيژن هوا در ارتفاع 3500 متري 40 درصد كمتر از ميزان اكسيژن هوا در سطح درياست.
هواي اون شب به شدت سرد بود و هاستل هم هيچ وسيله گرمايشي نداشت، چندتايي پتوي كهنه توي اتاق بود و با كمك دوستان چندتايي پتو هم از اتاق هاي اطراف برا خودمون دست و پا كرديم و نهايتا روي تخت هاي چوبي هاستل، درازكش زير پتوهاي نه چندان تميز و خوش بوي اون! آروم گرفتيم و فرصت چند ساعته تا سحرگاه بعد رو با خوابي خوش كه حاصل خستگي اون روز بود از دست نداديم، البته خواب خوش و آرومي كه گاه با صداي آواز و ناله تخت هاي كهنه چوبي، براي لحظاتي در هم مي شكست...
سخني از دالايي لاما: سه اصل را فراموش نكن: احترام به خويشتن، احترام به ديگران و پذيرش مسئوليت تمامي اعمالي كه انجام مي دهي...