ثبت خاطرات شما معرفی به دوستان

آمريكاي جنوبي - حسين - 1389/01/29
شرح خاطره :

 


 سفرنامه پرو (بخش دوم)، قلعه كوآلاپ، مسير چاچاپوياس به يوري ماگواس
صبح خيلي زود و تو گرگ و ميش هوا كه فضا پر شده بود از صداي پرنده هاي جنگلي و حيوونات خونگي و پارس كردن سگ ها، بيدار شدم و با خداحافظي از صاحبخونه و البته دوستام كه خواب صبحگاهي رو ترجيح مي دادن و عجله اي برا برگشتن نداشتن، راه چاچاپوياس رو در پيش گرفتم.. حدود يك ساعت پياده روي تا رسيدن به جاده آسفالت و سه راهي، كه توام شده بود با خنكاي هوا، و البته طلوع با ناز و كرشمه آفتاب كه به زحمت خودشو از دل كوه هاي پوشيده از درخت و ابرهاي پراكنده بيرون مي كشيد و خودنمايي مي كرد.. يه طلوع آفتاب بي نظير و طبق معمول، توي راه برخورد با مردم محلي كه دست به كار زندگي و شايد سازندگي روزانشون شده بودن.. حس خيلي خوبي بود.. 

 



 

سر جاده منتظر وسيله نقليه اي شدم كه منو به چاچاپوياس برسونه، بالاخره بعد از عبور چندتا ماشين، پشت يه وانت محلي همسفر چندتا كارگري شدم كه باهام هم مسير بودن.. مي گفتن، مي خنديدن و شاد بودن، يكيشون گاهي با صداي بلند آواز مي خوند و ديگران با نگاه هاي شيطنت آميزشون مسخرش مي كردن و بهش مي خنديدن، با مزه بودن...

ساعت حدود 7 صبح ميدون مركزي چاچاپوياس، زمانم خيلي محدود بود و خيلي سريع رفتم چندتا دفتري رو سر زدم كه روزانه گروه هايي رو برا ديدن قلعه معروف كوالاپ (Kuelap) هماهنگ و برنامه ريزي مي كردن و با پرس و جوي قيمت و كمي هم چونه زدن، قرار شد همراه و همسفر يكيشون بشم، راهنما، ناهار و وسيله نقليه بود، يه چيزي كمتر از 15 هزار تومان، در واقع ارزونترين راه دسترسي به كوالاپ همين همراه شدن با گروه هايي بود كه هر روز صبح به برا بازديد اون منطقه مي رفتن، درست مثل تورهاي يك روزه خودمون كه با حداقل هزينه اي مي توني يه اتوبوس دوست جديد پيدا كني و كلي بهت خوش بگذره و جاهاي جديدي رو هم ببيني..

 

 

تو فرصت باقيمانده تا حركت، يه صبحونه اي تو فضاي باز ميدون خوردم و بعد هم سوار ون، 12 نفر ظرفيت داشت.. غير از من دوتا توريست لهستاني بودن و نه نفر باقيمانده هم شامل دو تا گروه از مردم محلي پرو كه از شهراي ديگه مثل ليما اومده بودن...

سفر زميني ما تا قلعه كوالاپ حدود سه ساعت طول كشيد.. مسيري كه لحظه به لحظه با اوج گرفتن جاده زيبا و زيباتر مي شد و البته طبق معمول عبور از روستاهاي بين راه... توي راه تقريبا با تمام افراد هم گروهمون همصحبت و دوست شدم، در واقع ساده ترين و معمولترين كار تو آمريكاي جنوبي، ارتباط با مردمش هست، مخصوصا اگه خارجي باشي، ارتباطي كه به سادگي يك لبخند مي تونه شكل بگيره، شوخي و خنده و البته خوراكي هاي عجيب و غريب و تازه محلي كه همراه دوستام بود، لذت مصاحبت باهاشون رو دوچندان مي كرد..

 

 

بالاخره از دور ديوارهاي قلعه كوالاپ بر فراز بلندترين كوه هاي سرسبز منطقه خودنمايي كرد و يه عالمه هيجان رو با خودش برام به ارمغان آورد، قلعه اي كه با شكوه تمام در ارتفاعي بيشتر از سه هزارمتر بنا شده بود و در واقع ميراث غيرمستقيمي از باقيمانده تمدن بزرگ اينكاها بود...

 



 

توصيف زيبايي هاي قلعه كوالاپ در اون ارتفاع سبز بهشتي واقعا كار سختيه، اون همه زيبايي زير آسموني شفاف كه انگار تا خود زمين پايين اومده بود و ابرهاي سفيدي كه در هم تنيده بودن و اشكال زيبايي رو به وجود آورده بودن، منطقه اي كه بعد از ماچوپيچو پربيننده ترين سايت تاريخي كشور زيباي پرو هست و البته پر است از رمز و رازهايي از گذشتگان، تو دل خودش رازهايي داره از تاريخ و مردماني كه هوشمندانه تاريخ اون سرزمين رو رقم زدن.. صحبت هاي راهنماي گروه گاهي منو تا خود گذشته پيش مي برد و اين خيلي لذت بخش بود.. سه ساعت گشت و گذار در اطراف قلعه و تپه هاي اطراف با طبيعت و چشم اندازهاي بسيار زيباي اون و همراهي دوستان جديدم برا من پر شد از حس بودن، حس لمس زندگي و نهايتا شادي درك ناديده ها...

 
























 

ديدن لاما (Llama) اون هم از نزديك تو آمريكاي جنوبي يكي ديگه از هيجانات اون روزم بود، با اينكه قبلا يه نژاد ديگه از اين حيوون رو تو جزاير تاسماني استراليا به اسم آلپاكا ديده بودم.. لاماها موجودات جالبي هستن، در واقع نژادي از شتر بي كوهان هستن كه تو مناطق مرتفع رشته كوه هاي آند تو آمريكاي جنوبي زندگي مي كنن و قبايل بومي منطقه و اينكاها از اونها به عنوان باربر استفاده مي كردن.. موجوداتي باهوش، كنجكاو و اجتماعي با فرم خاص صورت و پاها و تو رنگ هاي متنوع.. ديدنشون از نزديك خيلي هيجان انگيز بود...

 




 

بعد از بازديد از منطقه كوالاپ آروم آروم راه بازگشت رو در پيش گرفتيم و در بين راه ناهار يا بهتره بگم عصرونه رو تو يه رستوران محلي كه پنجره هاش به بهشت ديگري از آند باز مي شد خورديم و نهايتا نزديكاي غروب مجددا به چاچاپوياس رسيديم!

 





 

خيلي سريع وسايلم رو از هاستل جمع كردم و بعد خداحافظي از دوستام، مجددا با يه ماشين محلي خودم رو به پدرو روئيز رسوندم، هوا كاملا تاريك شده بود و كنار جاده اصلي شهر منتظر اتوبوس هايي موندم كه تا دل جنگل آمازون پيش مي رفتن، طبق پرسيده هاي من از مردم محلي، مي تونستم تا شهر يوري ماگواس، در دل جنگل پيش برم، در واقع يوري ماگواس آخرين شهر ساخته شده در دل جنگلهاي منطقه شمال شرق پرو بود كه از طريق راه زميني و جاده قابل دسترسي بود و بعد از اون ديگه هيچ، در واقع بعد از اين شهر به دليل تراكم بالاي جنگل، جاده سازي صورت نگرفته بود و ادامه مسير به سمت رودخونه اصلي آمازون تنها از يك طريق ميسر بود، عبور از سرشاخه ها آمازون و البته مطمئن بودم پيمودن اين راه مي تونه بسيار جذاب و جالب باشه، هرچند از چند و چون اون هيچ اطلاعات درست و درموني نداشتم، به قولي بايد پيمودن اين راهها رو ياد مي گرفتم، چون كه گفته مي شه راههاي پيموده شده و سرزمين هاي ديده شده جزئي از ما مي شن و البته كه شديدا اين رو باور داشته و دارم...

خيابون تاريك بود و شلوغ، پر از ماشين هاي عبوري، اطراف خيابون هم چندتا گاري كه طبق معمول غذايي درست مي كردن و توسط مردم محلي دوره شده بودن، از راننده تاكسي هايي كه اطراف جاده بودن تخمين زماني مسير و كرايه اتوبوس رو سوال كردم و نهايتا با اولين اتوبوسي كه با من هم مسير بود همسفر شدم.. راننده با اينكه چيزي از من جز اسم شهر مقصدم رو نمي فهميد، حرفا و حتي سوالاي منو تاييد مي كرد! كوله پشتيم در پرتاب قدرتمندانه كمك راننده در لابه لاي بار مسافرين گم شد، كرايه نصفه و نيمه من هم به لطف خارجي بودنم خمي به ابروي راننده نياورد و نهايتا اون ته اتوبوس چشمام رو بستم و بي هوش شدم، خواب بعد از يه روز پر تحرك حتي تو جاده هاي پرو و تو اون حركات سه بعدي اتوبوس هاش هم مي تونه خوشايند باشه.


 
 سفرنامه پرو(بخش اول)، پي يورا، چاچاپوياس و آبشار گوكتا

اتوبوس آرام آرام توي گرگ و ميش هوا به مرز لاتينا واقع در شمال غرب پرو رسيد، اقدامات قانوني خروج از اكوادر رو انجام دادم و ثبت مهر ورود به پرو توي پاسپورتم، اعلامي شد رسمي مبني بر آغاز سفر به سرزمين اين ناشناخته و مبهم!

 

 

فرصت چند ساعته تا رسيدن به اولين شهر بزرگ بعد از مرز يعني شهر پي يورا (Piura) زمان خوبي بود برا كسب اطلاعاتي واقعي تر از دوستي كه كنارم نشسته بود و كشورش پرو رو خوب مي شناخت و البته به خوبي هم مي تونست انگليسي حرف بزنه! البته تو حرفاش نكته هاي جالبي بود كه اطلاعات ناقص قبليم رو كامل و كاملتر و تو بعضي موارد اصلاح مي كرد.

مسير هم مثل هميشه زيبا و دوست داشتني بود، طبيعتي كه نمي شد براي زيبايي هاي اون پاياني متصور شد. 

 

قبل از رسيدن به پيورا اتوبوس تو تنها شهر كوچيك بين راه به اسم سويانا توقف كوتاهي داشت و بعد، با طي مسير حدودا 45 دقيقه اي حدوداي ساعت 10 صبح، از ميون خيابون هاي شلوغ و دود گرفته شهر، خودش رو به خيابون عريض و طويلي در مركز شهر رسوند، در واقع ترمينال مركزي تو اون شهر وجود نداشت و تمام شركت هاي مسافربري اطراف اين خيابون، گاراژ و دفتر فروش بليط داشتن كه طبيعتا اتوبوس مقابل دفتر خودشون از حركت ايستاد و آروم گرفت.

شهر، نسبتا كثيف و شلوغ و پر هياهو بود و اطراف خيابون پر بودن از دست فروش ها، اولين چيزي كه توجهم رو جلب كرد و برام جالب بود وجود موتور سيكلت ها و سه چرخه هاي زيادي بود كه با يه قيمت خيلي پايين مسافركشي مي كردن و تو كشوراي ديگه آمريكاي جنوبي نديده بودمشون (يه چيزي شبيه ريكشا تو هند يا توك توك تو تايلند).

 

 

يه قسمت از خيابون پاتوق صرافي ها بود و مقداري دلار رو به سول (Sol) واحد پول پرو تبديل كردم (هر دلار كمي بيشتر از 3 سول يا در واقع هر سول حدود 315 تومان خودمون) (سول تو زبون اسپانيايي به معني آفتاب)

راه افتادم و به يكي يكي تعاوني هاي متفاوت مسافربري برا خريدن بليط اتوبوس به اولين مقصد رسمي خودم يعني شهر چاچاپوياس (Chachapoyas) سر زدم تا بلكه بتونم زود بليطي دست و پا كنم كه البته بليط مستقيمي وجود نداشت، بنابراين بليط شهر پدرو روئيز (Pedro Ruiz) رو گرفتم كه به چاچاپوياس خيلي نزديك بود.

تا حدوداي ساعت يك عصر كه ساعت حركت اتوبوسمون بود تو شهر گشتي زدم و چيزي شبيه كوكو سيب زميني از اين دست فروشا به عنوان صبحونه يا ناهارم گرفتم در كنار يه نوشيدني عجيب ارغواني رنگ كه از آب ذرتهاي رنگيشون درست مي كردن، واقعا عالي بود و متفاوت...

 

 

اتوبوس با نيم ساعتي تاخير راه افتاد، از شلوغي شهر دور شد و قدم در راه طبيعت گذاشت، طبيعتي كه گام به گام زيبا و زيباتر مي شد، رفته رفته وارد دل رشته كوهاي آند شديم، چشم اندازهاي بي نظير رشته كوهاي آند كه به تدريج و با نزديك شدن به مناطق آمازون، پوشش گياهي اون هم سبز و سبزتر و متراكم تر مي شد.

 

 

 

جاده اي بود كوهستاني و زيبا، پر از پيچ و خم، گاهي به جاده مرگ توي بوليوي شبيه مي شد، گاه باريك با پرتگاه هاي بدون محافظ و البته با دره هايي كه به زحمت مي شد ته اونا رو ديد، گاه در دل ابرها فرو مي رفتيم و گاه سر و دست از پنجره بيرون، روح و جون رو از خيسي هوا و زمين جلا مي دادم، زيبا بود و رويايي...

جالبتر اينكه چندباري اتوبوس به علت ريزش كوه و بسته بودن جاده توقف داشت، جاده باريك مي شد، بارون مي زد و گل مي شد و حتي قسمتهايي از اون رو آب با خودش برده بود به نا كجا آباد ته دره ها، كوه مي ريخت، سنگها مثل آب به وسط جاده سرازير مي شدن و باز هم عبور مي كرديم، گاه توقف و تلاش برا باز كردن راه و اين وقفه ها، فرصت هايي مي شدن تا روستايي هاي منطقه با سبدهايي از ميوه هاي عجيب و غذاها و شيريني هاي جورواجور محلي به سراغت بيان و تو بتوني با اندك پولي، مزه هايي رو تست كني كه قبلا هرگز مثلشون رو نديده و نچشيده بودي...

 

 

 

با تاريك شدن هوا آروم آروم چشمامو بستم و غرق در رويا به خواب عميقي رفتم كه شايد ناشي از خستگي روز و شب قبلش بود.. ساعت حدود يك نصفه شب راننده منو بيدار كرد كه بايد پياده شم، بين راه تو شهر پدرو روئيز سر يه سه راهي كوله پشتي به دوش تو اون سكوت و خلوت شب سراغ تاكسي رفتم كه اول جاده شهر چاچاپوياس منتظر مسافرين از راه رسيده اي مثل من بود.. با رسيدن من چهار نفر مسافرش تكميل شدن و مسير حدودا يك ساعته مقصدمون رو تا مركز شهر نسبتا كوچيك چاچاپوياس طي كرديم و ساعت حدود دو شب تازه من تو مركز شهر راه افتادم دنبال پيدا كردن جاي خواب، خيلي سريع چندتا هاستلي كه تو اون شهر بود رو سر زدم و تقريبا همشون پر بودن و به زحمت يه تخت زير شيرووني برا خودم جور كردم و بعد هم كه بي هوش، خوابي كه واقعا با اون خستگي زيادم بهش احتياج داشتم..

صبح روز بعد پس از يه دوش آب گرم، توي محوطه باز هاستل با يه دختر فرانسوي آشنا شدم كه 6 ماه بود تنهايي آمريكاي جنوبي رو مي گشت و بعد از اون هم آشنايي مشترك با دانيل، پسر آرژانتيني كه اون هم توريست بود، پيشنهاد قدم زدن تا ميدون مركز شهر و صبحونه رو بهشون دادم و سه تايي يه صبحونه مفصل پرويي خورديم با چاي داغ و عسل، از برنامه اون روزم كه رفتن به آبشار گوكتا بود براشون گفتم و هر دوي اونا كلي ذوق كردن و تصميم گرفتن با من همراه بشن،

 

توضيح اينكه آبشار دو طبقه گوكتا به عنوان سومين آبشار بلند دنيا تو دل رشته كوه هاي آند داراي ارتفاع 772 متر هست كه حدود 5-6 سالي مي شه كه كشف شده و البته هنوز خيلي توريستي و شناخته شده نيست.

خيلي سريع به هاستل برگشتيم و وسايل مورد نيازمون رو جمع كرديم و سه تايي يه ماشين گرفتيم تا سر جاده آسفالت روستاي سن پابلو كه نهايتا به آبشار منتهي مي شد..

 

 

مسير 5 كيلومتري تا روستا رو حدود دو ساعت طي كرديم، دو ساعتي كه پر بود از شادي و بگو و بخند، هواي خنك و مطبوع، چشم اندازهاي زيبا از كوههاي صخره اي كه ده ها آبشار ريز و درشت رو مي شد از دل اون صخره ها به تماشا نشست، خونه هاي محلي با شكل و شمايل خاصشون، خلاصه كه زيبايي بود و زيبايي...

 








با رسيدن به روستا مردم روستا همه سلام مي كردن و لبخند مي زدن و خوش آمد مي گفتن، يه چيزايي برا ناهارمون گرفتيم و ادامه مسير توي مسير 6 كيلومتري منتهي به آبشار گوكتا كه حالا مي شد از دور زيباييهاش رو ديد و رفته رفته صداش رو شنيد..

 

 

ناهار رو رو سر تخته سنگي خورديم كه چشم انداز كاملي از منطقه و كوه ها و صخره ها و آبشارهاي منطقه داشت و فضاش پر بود از آواز پرنده هاي جنگلي... بعد هم ادامه مسير توي دل جنگل با دنبال كردن راه پاكوبي كه راه رو به ما نشون مي داد...






توي راه با گاها با آدماي جالبي برمي خورديم، مثل مرد مسن آمريكايي كه پر بود از تجربه و خاطره و كوتاه زمان استراحتمون رو با خاطرات جالب و البته بيان بامزه ش، به كاممون شيرين كرد و نهايتا عكس يادگاري بين قاره اي و آرزوي دنيايي بدون مرز (چهارنفر از چهار منطقه دنيا، آمريكاي شمالي، آمريكاي جنوبي، اروپا و آسيا)

و يا همنشيني و هم صحبتي با اين سه نفر توي يه كلبه محلي بين راه، دوستاني كه حدود دو سال پيش از اروپا اومده بودن آمريكاي جنوبي و پس از مدتي براي دور شدن از تعلقاتشون، همه مداركشون رو سوزونده بودن و پول و وسايل و كوله پشتي هاشون رو به مردم فقير بخشيده بودن و آزاد و رها با طبيعت زندگي مي كردن، تو طبيعت مي خوابيدن و غذاشون رو از طبيعت مي گرفتن.. گاهي بين راه به مردم محلي تو كشاورزي كمك مي كردن و در عوضش غذا يا جاي خواب مي گرفتن.. روحيات جالب و البته ايده هاي جالبتري داشتن و جالبتر از همه اينكه جوابشون به سوالمون مبني بر مليتشون اين بود:"ما از نور خدا مي آييم"...

 

 

حدوداي ساعت 4 عصر با عبور از دل جنگل و رودخونه هاي توي مسير، بالاخره خودمون رو روبه روي گوكتاي با شكوه ديديم، جايي كه مي شد مات و مبهوت موند و به عظمتش خيره شد و پلك نزد، جايي كه مي شد خنكاي نسيم برخاسته از قطرات آب سرگردان در هواي اون رو بر روي صورت حس كرد و تازه شد...

 


 

 

واقعا توي دل اون صخره ها و بين اون انبوه درختان آمازون توصيف عظمت اين آبشار دو طبقه حدودا 800 متري سخته، تنها چيزي كه مي تونستم بهش فكر كنم شاهكار خلقت خدا بود و بس، جايي كه قطرات آب با چنان پيوستگي و اقتداري به سر سنگ فرو مي ريختن كه صداي هيجانش كل جنگل رو فرا مي گرفت.. تداوم و پيوستگي كه حتي برا لحظه اي قطع نمي شد.

تن و دل و جونمون رو داديم به قطرات پودر شده آبي كه معلق و سرگردون بودن در هوا و آروم آروم روح رو نوازش مي دادن، بعد از يه آب بازي جانانه زير آبشار، خودمون رو رها كرديم روي تخته سنگي تو محوطه زيباي جلوي آبشار زير نور آفتابي كه كم كم داشت بي جون و كم فروغ مي شد...

 

مسير طولاني بود و روز در حال خداحافظي و زمان محدود و بايد زود برميگشتيم... با اينكه قدم گذاشتن توي راه آزموده و البته خداحافظي از اون همه زيبايي مي تونه دلخواه نباشه ولي چاره اي جز رفتن نبود..

 

 

خيلي زودتر از اون چيزي كه فكرش رو مي كرديم هوا تاريك شد، ظلمات محض در دل انبوه جنگل، چراغ قوه يا هدلمپي با خودمون نبرده بوديم، يه حس مبهم ولي زيبا، حس رهايي و آزادي در دل شب هاي آمازون با اون صداهاي عجيب و غريب جنگل و البته آسمون زيبايي كه رفته رفته پر مي شد از ستاره، ستاره هايي كه واقعا زيبا و نزديك و پر نور بودن، با نور موبايل قديمي دانيل، حدود يك ساعت و نيم جنگل نوردي كرديم تا بالاخره به روستاي بين راهمون رسيديم، اول كه استقبال گرمي از طرف سگ هاي روستا ازمون به عمل اومد و بعد هم مردم محلي، مردمي كه تو مهربوني و مهمون نوازي مثل و مانند ندارند، نه فقط اينجا بلكه كل منطقه آمريكاي جنوبي و مخصوصا شهراي كوچيك و روستاها..

چون خيلي دير شده بود و امكان برگشتن به چاچاپوياس وجود نداشت، تصميم گرفتيم شب رو تو روستا بمونيم، يه خونواده مهربون و دوست داشتني ما رو به خونشون دعوت كردن، نوشيدني گرم و شام، شب نشيني و در نهايت جاي خواب گرم و نرم... خواب نازي كه آدما شايد كمتر تو زندگيشون فرصت كنن مثلش رو تجربه كنن...

 

 

 
 سفرنامه اكوادر(بخش پاياني) سانتا النا، مونتانيتا و حركت به سمت پرو

تو گرگ و ميش هواي خنك صبحگاهي واياكيل كوله م رو به دوش كشيدم و مجددا راهي ترمينال مركزي شهر شدم. با اينكه چندجايي رو تو ذهن داشتم ولي واقعا برنامه ريزي مشخصي براي ادامه سفرم نكرده بودم، حس اون روزم كاملا عجيب و عميق بود، تنها چيزي كه مي دونستم اين بود كه دلم ساحل مي خواست، شايد سواحل ناآروم و پرهياهوي اقيانوس آرام مي تونستن قدري آرومم كنن..

تقريباً تمام گيشه هاي فروش بليط اتوبوس تو اون ساعت صبح  به جز يه گيشه  كه صفي طولاني جلوي اون تشكيل شده بود، تعطيل بودند. تلاش كردم كسي رو توي اون صف پيدا كنم كه بتونه انگليسي صبحت كنه. چشام دنبال كسي مي گشت كه بتونه از چند و چون ماجراي اون صف و مقصد مسافراش برام بگه. مسافراني كه خيره خيره و متعجب، با نگاهشون من رو سرتاپا دوره مي كردن و لبخند مي زدن.

دختري در جلوي صف با چند كلمه انگليسي دست و پا شكسسته اي كه بلد بود سعي كرد به من بفهمونه اينجا بليط اتوبوس شهر ساحلي سانتاالنا (Santa Elena) رو مي فروشن  كه حدود دو ساعتي با واياكيل فاصله داره. همچنين  بهم توضيح داد كه بعد از رفتن به شهر سانتاالنا از اونجا مي تونم با ميني بوس ها و اتوبوس هاي محلي در امتداد نوار ساحلي جابجا بشم و به هرجايي كه دوست دارم سركي بكشم.

وقتي مطمئن شد همسفر شهرهاي ساحلي هستم براي من هم زحمت خريد بليط دو دلاري سانتاالنا را كشيد و باهم رفتيم انتهاي صف ديگه اي كه درهمان نزديكي بود و مسافراش به تدريج و به ترتيب اتوبوسي رو سوار مي شدن و بعد از پرشدن، نوبت به اتوبوس بعدي مي رسيد و بليط ها شماره صندلي مشخصي نداشتند.

سرازيرشدن اتوبوس از ارتفاعات كوهستاني آند به سمت ساحل فرصتي داد براي تماشايي زيبايي هاي طبيعي اكوادور و البته همصحبتي با جسيكا (Jesica) كه در شهر واياكيل دانشجوي رشته اقتصاد بود و حالا براي تعطيلات آخر هفته به ديدن خونواده ش مي رفت. خونواده اي كه در يكي از روستاهاي ساحلي نزديك سانتاالنا زندگي مي كردند. دست و پا شكسته و با اون حداقل كلماتي كه از انگليسي مي دونست سعي مي كرد شرايط اون منطقه و البته ديدنيها و زيبايي هاي اون رو از روي نقشه كوچيك من، برام توضيح بده.

دوساعتي كه خيلي زود گذشت و اتوبوسي كه به مقصد رسيد و مردمي كه هركدوم به سمت و سويي روونه شدند. جيسكا به من تعارف كرد كه به روستا و خونشون برم و ناهار رو پيششون بمونم و طبيعتاً من كه مشتاق درك جريان زندگي طبيعي مردم بودم فرصت فكركردني براي خودم باقي نذاشتم و پيشنهادش رو قبول كردم.

 

دوتايي آويزون يه ميني بوس شديم كه سال هاي سال از عمرش مي گذشت، ولي با اين وجود همچنان مقتدر و سرحال با نيم دلاري كه از ما گرفت از خيابون ها و كوچه پس كوچه ها گذشت و ما رو به روستا رسوند، روستايي كه كنار ساحل زيباي اقيانوس آرام، جا خوش كرده بود و مردمي كه به نظر مي اومد از زندگي مدرن و جاذبه هاي اون سهمي نبرده بودند! قدم زنون زير نگاه مردمي كه با تعجب بهمون نگاه مي كردن به خونشون رسيديم. مادري كه با لبخند در رو گشود و با ديدن من چهره اش متعجب شد و از دخترش چيزي پرسيد و بعد هم صورتش از خنده شكفت و من رو به داخل خونه دعوت كرد.

 


توي قسمت ورودي خونه يه حياط خلوت بيروني كوچيك بود كه توش يه ننو بسته شده بود كه بعدها خوابگاه و استراحتگاه من شد. يه خونه سيماني كوچولوي فوق العاده ساده با يه حياط خاكي كوچيك كه ظاهرا سهم اونها از دارايي هاي مادي اين دنيا بود. نمي تونستم اسمش رو فقر مطلق بذارم، چون وضعيت هايي به مراتب بدتر از اين رو مثلا تو هند و آفريقا ديده بودم و به هر حال اينجا سرپناهي وجود داشت و مهمتر از اون آدمهايي توش زندگي مي كردند كه صبح به صبح به زندگي مي خنديدند...

 


با ورود به اون فضا اولين چيزي كه توجه من رو جلب كرد لشكر بچه هايي بود كه هاج و واج اين مهمون ناخونده رو تماشا مي كردند و درگوشي بچ بچ مي كردن و مي خنديدن. مطمئناً براي اولين بار بود كه يه مهمون غريبه رو مي ديدن كه به زبون ديگه اي حرف مي زد و از جنس خودشون نبود، حس يه تجربه جديد در اونها زنده و زنده تر شد و كنجكاوي بي حد و حصري كه تو نگاه هاي معصومشون موج مي زد، بچه هاي دوست داشتني كه فقط چند دقيقه لازم بود تا يخشون بشكنه و بشه وارد دنياي زيباي كودكانه شون شد.

 

 

و اما ماجراي شش تا كوچولوي قدونيم قد اون خونه از اين قرار بود كه مادر جسيكا و در واقع مادربزرگ بچه ها، سرپرست سه تا از بچه هاي پسرش شده بود كه از زنش جدا شده  و الان هم معلوم نبود كه كجاست و اما سه بچه ديگه هم بچه هاي دخترش بودن كه مثلاً تو يه خونه كوچولو كنار خونه مادربزرگ، زندگي مي كردند و عملاً به همراه مادرشون، خراب و آوار خونه مادربزرگ شده بودن و شوهرخواهري كه عملاً حضوري نداشت و زندگي و بچه ها رو تقريباً به حال خودشون رها كرده بود و بيكار، سر ميدون روستا با دوستاش وقت گذروني مي كرد!

البته وضعيت ساير مردم اون منطقه نيز چندان بهتر نبود. مردماني فراموش شده كه سهمي از شغل و درآمد و تكنولوژي و پيشرفت نبرده بودن و به تبع اون، از نظر فرهنگي نيز براشون هزينه اي نشده بود و وضعيت كاملا نابسامان و آشفته اي داشتند.

 

 

مادر و خواهر جسيكا با چندتيكه مرغي كه از گوشه يخچالشون بيرون اومد مشغول آماده كردن چيزي به اسم ناهار شدن و من هم سرگرم بچه هايي كه حالا شادي از توي چشماشون موج مي زد. چنان با شور و هيجاني دفتر مشق ها و نقاشي ها و آلبوم عكسهاشون رو به من نشون مي دادن كه گويا قبلاً مجالي براي ارائه اونها پيدا نكرده بودند. در اين ميون سعي دوست كوچولوهاي كنجكاو و باهوش من در ياد گرفتن كلمات انگليسي و ياد دادن معادل اسپانيايي اون به من جالب و پرخاطره بود.

 


بعد از ناهار و يه خواب كوچولو توي ننوي دوست داشتني جلوي در خونه، به اتفاق اعضاي خونواده جديدم، تو كوچه پس كوچه هاي خاكي محله شون رها شديم، شايد به دنبال درك حقيقتي از زندگي كه من رو با خودش به اونجا كشونده بود. خونه هاي ساده كه عمدتاً  چارچوبي چوبي  و بدنه اي از حصير بافته شده از ني داشتند و مردماني ساده تر كه با يك علامت سوال بزرگ در ذهنشون بهمون لبخند مي زدند و ما رو به خونه هاشون دعوت مي كردند. همسايگاني كه توي اون دو روز و نيم اقامتم از هيچ محبتي در حقم كوتاهي نكردند.

 

 

جالب تر اينكه تو همون اولين روز حضورم صاحبخونه هم شدم  و به همت اهل محل، يكي از اون خونه هاي تابستوني حصيري رسماً براي استقلال و راحتي بيشتر بهم تقديم شد. خونه اي كه خيلي زود با يه ميز چوبي كهنه، يه گلدون گل، كاردستي هاي بچه ها روي ديوار، يه تلويزيون سياه و سفيد قديمي، يه چيزي شبيه تخت و يه چيزي شبيه تر به تشك و بالاخره يه پشه بند تجهيز شد كه شب رو هم بتونم مثل بچه شهري ها راحت بخوابم! مهربوني و همتشون مثال زدني بود و قطعاً هيچ وقت فراموششون نخواهم كرد.

 


كم كم روز بساط نور و گرماش رو جمع كرد و جاي خودش رو به شب پرستاره سواحل زيباي اقيانوس داد. قدم زدن روي ماسه هاي نرم ساحل اقيانوس با صداي امواجش كه هياهوي بچه ها رو در خودش گم مي كرد واقعاً لذت بخش بود و البته باز هجوم خيال توي اون فضاي متفاوت فرصتي براي تفكر و تكرار چراهاي بي نهايت من از زندگي بود.

به راستي من كي بودم و توي اون گوشه از زمين خدا كه به درستي هم نمي دونستم كجاست چه مي كردم؟ و احساس اينكه به جاي پيدا كردن خودم، بيشتر و بيشتر گم مي شدم! به راستي آيا راهي براي حل معادلات پرمجهول مردمان اين كره خاكي وجود داره و باز هم سوال اصلي، هدف از آفرينش و مفهوم عدالت خدا؟!

 


 

اون شب به بهونه خوشحال كردن بچه ها همه خونواده رو به خوردن بستني و آب ميوه دعوت كردم. اتفاق نادري كه شايد كمتر تو زندگي اون بچه ها پيش مي اومد. شادي اون شب بچه ها زماني به اوج رسيد كه به دكه آب ميوه فروشي خوزه (Jose) دوست خونوادگيشون رفتيم. البته خيلي زود بچه ها لو دادن كه خوزه خاطرخواه مادربزرگ مهربونشون شده و اين موضوع، اون شب سوژه اي براي بچه ها و نوه هاي حاج خانم شده بود كه اين دو كبوتر عاشق رو دست بندازن  و بگن و بخندن و شادي رو در حق خودشون تموم كنن..

 


و بالاخره پرونده اون روز و شب شيرين و پرخاطره از زندگي هم با آروم گرفتن من روي اون تخت و تشك و غرق شدن در روياهاي خودم تو اون خونه پرمهر حصيري بسته شد، پرونده اي كه نقشي هم در بازشدنش نداشتم... به قولي: رشته اي بر گردنم افكنده دوست، مي كشد هرجا كه خاطرخواه اوست...رشته بر گردن نه از بي مهري است، رشته عشق است، بر گردن نكوست...

 

 

صبح نه چندان زود چشمام با پچ پچ بچه هايي كه بالاي سرم صف كشده بودن و انتظار بيدارشدنم رو مي كشيدن باز شد. طبق معمول هر كدوم تحفه و شاهكاري زير بغلشون داشتن و اومده بودن تا من رو به ذوق بيارن..

بعد يه صبحونه خيلي ساده، اون روز رو به قصد ديدن شهر مونتانيتا (Montanita) كه در واقع زيباترين و معروفترين شهر ساحلي اكوادور محسوب مي شد و حدود يك ساعتي از سانتاالنا فاصله داشت بيرون زدم و با ميني بوس ها و اتوبوس هاي محلي جمعا با دو دلار خودم رو به مركز شهر مونتانيتا رسوندم، يه شهرك زيبا و كوچولوي ساحلي  كه خونه ها و مغازه ها و هتل هاي چوبي اون با سقف هاي حصيري به زيبايي آراسته شده بودند و توريست هاي خارجي زيادي كه تو كوچه هاي شهر و كنار سواحل مونتانيتا به وفور ديده مي شدند.



ساحل ماسه اي با شيب كاملاً ملايم به همراه امواج بلند و خروشان اقيانوس كه خروشان و پرهيجان به ساحل مي رسيدند و بي رمق و ناتوان به اقيانوس باز مي گشتند به همراه فضاي دلنشين شهر و همينطور مردم دوست داشتني اون منطقه، همگي بستري رو فراهم كرده بودند كه مونتانيتا يكي از جذابترين و زيباترين سواحل آمريكاي جنوبي باشه، همچنين سواحل اين منطقه با توجه به موج هاي بلند اقيانوس، يكي از بهترين مكان ها براي ورزش هايي نظير موج سواري بود كه خود اين هم به جذابيت هاي مونتانيتا افزوده بود. پس قطعاً گشت و گذار تو اون منطقه زيبا و شستشوي ذهن و تن در اون اقيانوس بي انتهاي خدا چيزي جز احساس رضايت و خرسندي و آرامش برام به همراه نداشت.

 

 

بعد از تماشاي غروب دل انگيز آفتاب در دل اقيانوس، شاداب و پرطراوت، يه كيك بزرگ و يه عالمه خوردني هاي جور واجور خريدم و خودم رو به خونواده اي رسوندم كه حالا جزئي ازشون بودم. يه مهموني كوچيك به همراه يه شب شاد و به يادموندني در بين دوستاني كه رقص و شاديشون در ميون صداي بلند موسيقي، حكايت از اين داشت كه تلخ كامي و شادكامي و رضايت از زندگي، يك فرايند دائمي و مطلق نيست و مي شه با خوشبختي هاي كوچيك هم شاد بود و از زندگي لذت برد!

و اما سومين و آخرين روز حضورم هم به سرعت برق و باد گذشت. مادربزرگي كه صندلي چوبي شكسته ش رو كنار ننوي من گذاشته بود و با شور و هيجان بي پايان، قصه زندگيش رو تند و تند به اسپانيايي براي من تعريف مي كرد و از من و خونواده ام مي پرسيد. با اينكه هيچ زبان مشتركي نداشتيم بيشتر از هميشه مي فهميدمش و اين لذت بخش بود. چرا كه اگه خوب دقت مي كردم مي ديدم اطرافم آدمهاي زيادي هستند كه حتي با داشتن زبون مشترك، يا حرفي برا گفتن باهاشون ندارم يا اينكه نمي تونم حرف هاشون رو بفهمم... دنياي عجيبي ست، فرصتي بود براي اينكه به اين باور برسم كه همدلي ها از همزبوني ها بهترن!

عصر اون روز كوله به دوش گاه خداحافظي از غريبه هاي ديروز و آشناهاي امروز فرارسيد. جسيكا بايد به خوابگاه و دانشگاه و كلاسش برمي گشت و من هم مي خواستم با يه اتوبوس شبرو و از مسير شهر واياكيل  و بزرگراه پان امريكن خودم رو به كشور ناديده پرو برسونم.

مادربزرگ ازم پرسيد كه كي دوباره پيششون برمي گردم و من هم جواب دادم "خيلي زود"! نتونست جلوي اشكش رو بگيره و منو محكم بغل كرد و بچه ها هم همگي همزمان زير گريه زدند. شوري اشك جاي تلخي بغضم رو گرفت و صورتم خيس خيس شد.. نمي دونم چطوري بچه ها رو تو بغلم بوسيدم و ازشون خداحافظي كردم. با قدم هايي كه حالا سنگين تر شده بودن و با ترديد بيشتري حركت مي كردند به سمت ايستگاه ميني بوس و ترمينال شهر سانتاالنا و نهايتاً ترمينال شهر واياكيل سرازير شدم..

توي ترمينال بزرگ شهر واياكيل پيداكردن بليط ارزون اتوبوس براي شهر پيورا (Piura) توي كشور پرو چندان هم كار سختي نبود. فقط دوتا شركت CIFA و Ormeno براي پرو بليط داشتن، بليط ارزونتر 10 دلاري رو براي اون مسير حدودا 9 ساعته خريدم و بعد از ساعتي، داخل اتوبوسي جا خوش كردم كه خوابگاه خستگي من شد و من رو با دنيايي از خاطرات به سوي دريايي از روياها و آرزوها به سمت مرز و كشور زيباي پرو پيش مي برد....

 

 
 سفرنامه اكوادر(بخش پنجم) شهر واياكيل
خواب خوبي بود، به اين خواباي اتوبوسي يا خوابيدن توي ننو خو كرده بودم و كم كم داشت خواب روي زمين صاف فراموشم مي شد.. چشمام زماني رسما باز شد كه اتوبوس يه جورايي تو هياهو و هيجان ورود به شهر واياكيل(Guayaquil) يعني بزرگترين و پرجمعيت ترين شهر اكوادر با جمعيت حدودا 3 ميليوني گير افتاده بود، شهري كه در ديدگاه اول به نظرم اصلا شهر زيبايي نيومد و همه چيز خيلي درهم و شلوغ و بي نظم بود و البته از يه شهر صنعتي بزرگ هم غير از اين انتظار نمي رفت، ولي به هرحال بايد صبور مي بودم و اميدوار به روي ديگه سكه و خوشبين به خاطرات خوشي كه شايد تو اين شهر مجالي برا ثبتشون پيدا مي شد.

ساعت حدوداي 10 صبح بود كه به ترمينال مركزي شهر به نام ترستره (Terrestre Terminal) رسيدم، ترمينالي نسبتا بزرگ و تميز كه ساختمون مركزي اون در چند طبقه احداث شده بود كه بخش عمده اي از اون به خصوص طبقات بالايي به مراكز خريد و رستوران هاي نسبتا شيك محلي و بين المللي نظير مك دونالد تعلق داشت، همچنين بيشتر كانترهاي فروش بليط شركت هاي مختلف مسافربري هم در طبقه همكف ساختمان مركزي ترمينال واقع شده بودن.

 

 

ركسانا (Roxana) ميزبان من در واياكيل بود كه قبلا از كوچ سرفينگ باهاش برا اقامتم هماهنگ كرده بودم و قرار بود خودش و خونوادش برا دو شب ميزبان من تو شهر واياكيل باشن، بنابراين طبق قرار قبليمون بلافاصله بهش زنگ زدم و رسيدنم رو بهش مژده دادم. فاصله حدودا نيم ساعته رسيدن ركسانا به ترمينال هم زمان خوبي بود برا صبحونه به همراه يه ليوان بزرگ قهوه مخصوص آمريكاي جنوبي كه مي تونست كمك حالي برا بازتر شدن چشمام و زيباتر ديدن دنياي اطرافم باشه.

ركسانا رو از دستي كه از تو ماشين كوچولوي قرمز رنگش تكون مي داد شناختم و خيلي زود كوله پشتيم تو صندوق عقب ماشين جا خوش كرد و دلمون رو سپرديم به شلوغي و هياهوي بي انتهاي شهر واياكيل.

خنده اي كه از صورتش محو نمي شد و شور و حرارت بي پايانش در توصيف ريز به ريز شهر واياكيل و هرآنچه كه بايد ببينم و تجربه كنم كاملا برام محسوس بود مخصوصا كه خيلي خوب نمي تونست انگليسي رو بفهمه و صحبت كنه كه اين موضوع حرف زدنش رو بامزه و بامزه تر كرده بود، به گفته خودش من اولين مهمون آسيايي و غير اسپانيايي زبونش بودم.

بين راه خونه كمتر از يه ساعتي رو به محل كارش كه شركت خصوصي خيلي شيك بود سركي زديم تا به اوضاع كاريش سر و ساموني بده و من هم سركي تو ادارشون بكشم و با همكاراش خوش و بشي كنم و بعد هم كه راهي خونه شديم. يه جورايي مثل تهران خودمون مسافت ها طولاني بودن و گاهي هم ترافيك، از اون فاجعه تر اينكه تمام چهارراه هاي كوچيك و بزرگ چراغ قرمز داشتن و براي يه مسافت كوچيك بارها و بارها بايد توقف مي كرديم!

بالاخره با صبوري و حوصله به خونه رسيديم، خونه اي كه تو حياطش يه استخر بزرگ و تميز و پر آب وجود داشت كه همون ابتداي راه بدجوري دل من گرمازده و خسته رو هوايي كرد و بعد هم يه ساختمون سه طبقه كه با پله هاي داخلي به هم ارتباط داشتن.

پدر و مادر نسبتا مسن و خواهر و خواهرزاده هاش خونه بودن كه هيچكدوم انگليسي نمي دونستن و ارتباط و هم صحبتي باهاشون واقعا سخت بود، ولي با اون حداقل اسپانيايي كه من ياد گرفته بودم و اون خنده هاي مهربوني كه تحويلم مي دادن تونستم مطمئن شم كه در كنارشون بهم خوش مي گذره. مخصوصا ناهار اون روز كه تو هياهوي اون خونواده نسبتا شلوغ بهم خيلي خوش گذشت.

 

 

بالاترين طبقه خونه كه يه سوئيت نقلي مي شد رو به من سپردن تا بتونم مستقل برا خودم استراحت كنم و من هم تصميمي برا شهرگردي نداشتم، بنابراين اون نصفه روز رو آزاد و راحت برا خودم خونه موندم و استراحت كردم، مخصوصا كه عصر اون روز استخر خونه رو هم چند ساعتي بهم سپردن تا حسابي روح و رواني تازه كنم.

 

فرداي اون روز گشت و گذار خودم رو با يه همراه شروع كردم، يه دختر هلندي به اسم ليندا كه اون هم مهمون تازه رسيده ركسانا بود و قرار بود چند روزي رو پيششون بمونه.

در واقع توريستي ترين و ديدني ترين نقاط شهر واياكيل همون مركز شهر بود كه در امتداد رودخونه عريض و طويل واياس(Guayas) توسعه پيدا كرده بود. اين مركز شهر از يه قسمت مدرن امروزي به اسم مالكون(Malecon) شروع مي شد و در ادامه به شهر قديم با كوچه پس كوچه هاي باريكتر و معماري زيباي خونه ها و گالري هاي هنري و رستوران هاي كوچيك و بزرگ اطراف اون ختم مي شد..

 

 

همينطور محله اي به اسم لاس پناس(Las Penas) كه در قسمت مرتفع تري از شهر واقع شده بود و در بالاترين نقطه اون در يه محوطه باز مي شد چشم انداز زيبايي از شهر، رودخونه و ساحل زيباش رو از زواياي مختلفي به تماشا نشست...

 

 

بعد از ناهار هم تو خيابون مركزي شهر به دنبال جريان هر روزه زندگي مردم سرازير شديم.. تماشاي ساختمان هايي مثل كليساي جامع و تالار شهر و پارك هاي زيبايي چون سنتناريو و سميناريو كه البته اين دومي جذابيت بيشتري داشت، از اين جهت كه ايگواناهاي بزرگي داخل پارك برا خودشون رفت و اومد مي كردن و مردم هم مثل پرنده ها به اونا غذا مي دادن و يه جورايي اهلي شده دست مردم بودن...

 

 

توي پارك هاي اصلي شهر و شلوغي شهر بيشتر مي شد تكاپوي مردم رو به تماشا نشست، مردماني  كه نگاه جستجوگر و مهربونشون پاياني نداشت.. مردمي كه عاشق اين بودن كه بدونن تو از كجا اومدي، عاشق اين بودن كه مطمئن بشن كه داره به تو خيلي خوش مي گذره و بهشون بگي كه شهر و ديارشون زيباترين و بهترين جاي دنياست.. مردمي كه لبخند جزء جدايي ناپذير صورتشونه حتي اگه تو زندگي هيچ دارايي ديگه اي نداشته باشن. هركسي به كاري مشغول بود، دستفروش ها و آب فروش ها از همه پر تحركتر بودن، همينطور تجارت جالبي بود فروش نوشابه هاي خانواده چند ليتري، به طوري كه يه بطري بزرگ نوشابه رو تو ليوان هاي كوچيك يكبار مصرف بين مشتريان گرمازده شون به فروش مي رسوندن و درآمدزايي مي كردن..

 

 

نزديكاي غروب با اضافه شدن ركسانا شاممون رو تو همون مركز شهر خورديم و در واقع قصه اون روز ابري و گرم ولي زيبا با برگشتن به خونه و يه شب نشيني كوتاه با خونواده ركسانا و جمع كردن كوله پشتي به سر اومد..

 


 

 

 سفرنامه اكوادر(بخش چهارم) اتاوالو، حركت به سمت واياكيل
صبح خيلي زود، آروم و بي سر و صدا بدون اينكه لذت خوابي رو از چشم كسي برونم، خونه و دوستام رو ترك كردم و راهي ترمينال شدم(Terrestre bus station) تا با تنها سيستم موجود يعني اتوبوس هاي كهنه ترمينال، خودم رو به شهر اتاوالو (Otavalo) برسونم، توضيح اينكه در شهر كيتو چندين ترمينال اصلي وجود داره و بايد بر حسب مقصد به ترمينال مناسبش رفت كه تو اين موارد هميشه كتاب راهنماي لونلي پلانت چشم بيناي من بوده و هست. و اما سوال اينكه اتاوالو چه جور جاييه و كجاست؟

شهر 50 هزار نفري اتاوالو در يكي از زيباترين مناطق طبيعي اكوادر درست تو دل رشته كوه هاي آند آرميده، اونجائيكه انبوهي از آتشفشان هايي با دامنه هاي سرسبز و درياچه هاي طبيعي و بكر در ارتفاعي بيشتر از سه هزار متر احاطه ش كردن و دنيا دنيا زيبايي رو بهش هديه دادن.

و اما در كنار اون طبيعت دلنشين شهرت عمده اتاوالو به شنبه بازارهاي معروف اون برميگرده، بازار محلي گسترده اي كه حدود يك سوم شهر رو درگير خودش مي كنه و كاركرد اصلي اون ارائه صنايع دستي بسياري از روستاها و شهرهاي شمالي اكوادر هست، بازاري كه مشتريان زيادي اعم از توريست و مردم بومي اكوادر رو به خودش جذب و جلب مي كنه، به طوريكه اون رو به عنوان بزرگترين بازار متمركز ارائه صنايع دستي در كل كشورهاي آمريكاي جنوبي مي شناسن. همين موضوع يگانه دليلي بود كه در ابتداي سفر، چشمم رو به روي زيبايي هاي اين شهر شمالي اكوادر بسته بودم و با عبور از كنارش، ابتدا خودم رو به كيتو رسونده بودم و لذت ديدار اتاوالو و مناطق اطرافش رو تا اولين شنبه موعود عقب انداخته بودم.

با رسيدن به ترمينال، خيلي زود بليط دو دلاري اتوبوس هايي رو خريدم كه همگي و به فاصله زماني هر 20 دقيقه عازم شهر اتاوالو  بودن، اتوبوس هاي قديمي كه شايد حالا بشه نمونه هاي خيلي كمي ازشون رو تو ايران پيدا كرد!

طبق توصيه لونلي پلانت، كنار پنجره در سمت راست اتوبوس نشستم تا در حين اين مسير دوساعته به عنوان بخشي از بزرگراه پان امريكن، زيبايي هاي طبيعي بيشتري رو نصيب خودم كنم. شاه راهي بهشت گونه كه پر بود از دشت هاي سبز و آتشفشان هاي زيبايي كه گاها گويي در حال فوران توده هايي از ابر سپيد بودن..

 

 

شايد تو اين مسير بيشتر مي شد دليل اينكه چرا اكوادر رو جاده آتشفشاني مي نامند رو بهتر درك كرد، كشور كوچيكي كه 250 آتشفشان رو تو دل خودش جاي داده و با سرازير شدن از جاده هايي كه از آند مي گذرند به وضوح مي شه تعداد زيادي از اونها رو به تماشا نشست و از زيباييهاشون لذت برد.

و باز هم توضيح ديگه اينكه بزرگراه پان امريكن طولاني ترين جاده جهان به طول تقريبي 48 هزار كيلومتر است كه با عبور از 15 كشور، شمالي ترين نقطه آلسكا را به جنوبي ترين نقطه آرژانتين متصل مي كنه، بزرگراهي كه فرصت تجربه كردن بخش هاي زيادي از اون رو تو ونزوئلا، كلمبيا، اكوادر و پرو داشتم و البته پر بود از تفاوت هاي اقليمي و اكولوژيكي كه زيبايي هاي اون رو دوچندان كرده بود.

نزديكاي ساعت ده صبح بود كه بعد از پياده شدن از اتوبوس و قدم زدن در امتداد خيابان اصلي ورودي به شهر، خودم رو به ميدون مركزي شهر(Plaza de los Ponchos) رسوندم كه حالا به تدريج قسمت هاي مختلف اون به دست عرضه كننده هاي صنايع دستي اون مناطق در حال تصرف و پيشروي بود، هرچه زمان مي گذشت شور و هيجان و تكاپوي مردم محلي بيشتر مي شد و بازار، بيشتر و بيشتر جون مي گرفت و رسميت بيشتري پيدا مي كرد. دور و اطراف ميدون هم كه پر بود از خريداران و فروشندگان و البته گاها بازديدكنندگاني چون من كه از تماشاي اون همه هنر و زيبايي و شور و هيجان به وجد مي اومدن..

بخش عمده اي از صنايع دستي اتاوالو رو منسوجات تشكيل مي داد كه عمدتا هنرمندانه از پشم بافته شده بودن، همچنين تصور ذهني من اين بود كه چون تو اين بازار عرضه مستقيم هست قيمت ها بايد خيلي پايين باشن كه عملا متوجه شدم تصور معقولي نبوده است.

 

 

براي من بيشتر از شنبه بازار و هياهوي اون، تماشاي مردم جذابيت داشت، چشمهايي كه از رنگ زندگي پر بود، صورت هايي خندون به فرم بومي هاي شمال اكوادر با تن پوش هايي زيبا و متفاوت كه مشخصه بارزي از تفاوت فرهنگي مردم اون سرزمين بود، زن ها عمدتا لباس هاي سفيد گلدوزي شده مي پوشيدن كه با شال تيره اي كه به پشتشون مي گرفتن روي اون لباس سفيد رو مي پوشوندن و گاها سرپوش تيره رنگي رو هم روي سر داشتن تا حجابشون محفوظ بمونه! همچنين عمدتا موهاي مشكي بافته شدشون رو با يه نوار ظريف رنگي كه به دور اون مي پيچيدن محافظت مي كردن.

مردها اما پوشش متفاوتي داشتن، خيلي از مردها خصوصا مسن تر ها  داراي موهاي بلند و مشكي بودن كه با ظرافت از پشت بافته بودنش و با گذاشتن يه كلاه مخصوص رو سرشون سعي داشتن اصالت بومي خودشون رو فرياد بزنن.

 

 

بعد از چند ساعتي گشت و گذار تو ميدون مركزي شهر و كوچه ها و خيابون هاي منتهي به اون، راهي بازار سرپوشيده شهر شدم كه اون هم در نوع خودش جالب بود، در واقع تو اون سالن هاي بزرگ، سكوهايي سراسري تعبيه شده بود كه عمدتا فروشندگان، مواد غذايي و گوشت و همينطور غذاي طبخ شده رو به مردم عرضه مي كردن كه گاها صحنه هاي غيرقابل باور و البته فجيعي رو هم مي شد به تماشا نشست، از جمله خوك هاي كه با دست و پا و سر و چشم، درسته طبخ شده بودن و با حالتي غير انساني، ابزاري برا سير كردن شكم مسافرين و عابرين خسته بازار شده بودن.

 

 

واقعيت اينه كه توي اون بازار كه نتونستم چيزي بخورم، ولي بيرون از بازار و توي فضاي باز غذاهاي بهتري پيدا مي شد، به طوري كه غذاي يك دلاري من از تو يه ديگ بزرگ پر از برنج سفيد كه روي اون رو  با گوشت گوساله تزئين كرده بودن در اومد و در واقع همسفره محلي هايي شدم كه گاهي درگوشي پچ پچ مي كردن و زيرچشمي با نگاهاشون غذا خوردن اين غريبه رو تماشا مي كردن و لبخند مي زدن.

 

 

و اما بعد از ناهار عازم شنبه بازار حيوانات شهر اتاوالو واقع در ضلع غربي شهر شدم كه اون هم در نوع خودش ديدني بود، تموم روستائيان اطراف روزهاي شنبه حيوونات اهلي مازاد خودشون رو به اون محوطه باز مي آوردن و  به تبع اون خريداران هم تو اون محل جمع مي شدن و طي يه پروسه ساده و ديدني انتخاب حيوون و چونه زدن سر قيمت و خريد و فروش اونها انجام مي شد، البته ناگفته نمونه كه تو اين بازار تجهيزات جانبي نظير قفس و ريسمون و افسار هم ارائه مي شد!! هر چي كه بود برا من عاشق حيوون محيط متفاوت و جالبي بود كه ارزش تماشاش رو داشت.

 

 

عصر بود و زمان هم محدود، منطقه اتاوالو و روستاهاي اطرافش پر بودن از كوه ها و آتشفشان هاي سرسبز و درياچه هاي كوهستاني كه شايد ديدن همشون حداقل يك هفته زمان مي خواست، برا همين تصميم گرفتم قبل از تاريك شدن هوا و ترك منطقه اتاوالو حداقل دردسترسترين اونها يعني درياچه زيباي سن پابلو (Laguna de San Pablo) و كوه آتشفشان معروف اون منطقه به نام ايم ببورا (Imbabura Volcano) كه به فاصله كمي از درياچه قرار داشت رو از نزديك ببينم.

با پرس و جو و پيدا كردن اتوبوس هاي روستاي مجاور درياچه، عازم روستا شدم، روستايي كه درست تو دامنه كوه زيباي آتشفشاني و درياچه اون قرار گرفته بود، با سرازير شدن از كوچه باغ هاي روستا خودم رو به ساحل درياچه رسوندم كه خيلي هم سكون و آرامش نداشت و بي قراري مي كرد، درياچه اي نا آروم در دل رشته كوه آند در ارتفاع 3100 متري كه اطراف اون رو نيزارهايي فرا گرفته بود كه مردم محلي از اون ني ها برا ساخت صنايع دستي استفاده مي كردن، نمي دونم چرا حس خوبي به اون درياچه پيدا نكردم و نتونستم باهاش ارتباطي برقرار كنم، شايد براي من از اون دست درياچه هايي بود كه فقط بايد از دور تماشاشون مي كردم، ولي منظره كوه آتشفشان پشت اون رو حسابي دوست داشتم، از اونها جالبتر مردم روستايي بودن كه اطراف درياچه به امر شست و شوي لباس هاشون مشغول بودن و روستائياني كه هركدام به كاري مشغول بودن و يا در كنجي خودشون رو به لذت خواب عصرگاهي سپرده بودن، شايد اگه وقت بيشتري داشتم و به دعوت دوتا جوون روستايي كه كنار درياچه باهاشون آشنا شدم جواب مثبت مي دادم و يكي دو روزي اون طرفا پيششون مي موندم زيبايي هاي ديگري از مهربوني بي انتهاي مردم اكوادر نصيبم مي شد.

 

 

قبل از تاريك شدن هوا لب جاده بودم و فقط چند دقيقه اي كافي بود تا آويزون اولين اتوبوسي بشم كه راهي جنوب بود، بايد با رسوندن خودم به كيتو و عوض كردن اتوبوس، به صورت شب رو خودم رو به شهر واياكيل يعني بزرگترين شهر اكوادر مي رسوندم، اتفاقي كه خيلي زود و سريع عملي شد و آخر شب دل رو به روياي فرداها سپرده و روي صندلي هاي نه چندان راحت اتوبوس به خواب خوشي فرو رفتم كه امتدادي تا صبح فردا داشت..

|+| نوشته شده توسط حسين در يكشنبه سي ام مرداد 1390 و ساعت 23:0  25 نظر
 سفرنامه اكوادر(بخش سوم) آخرين روز در كيتو
شب رو به اتفاق فرانسيسكو جهت يه تجربه جديد از خونه بيرون زديم و سر راهمون، امي دوست آمريكايي ديشبمون رو هم برداشتيم و روونه يكي از محله هاي پايين شهر كيتو شديم، جايي كه قبلا راجع بهش صحبت كرده بوديم و قرار بود اونجا مثلا از قالب آدم حسابي ها بيرون بيايم و ساعتي رو با مردم فقير اون مناطق همراه بشيم و يه شام خيابوني اصطلاحا كر و كثيف و متفاوت بخوريم...

بالاخره به شامگاه موعودمون رسيديم، پخت و پز سيار خيابوني روي چرخ و گاري هايي كه عمدتا در امتداد يكي از خيابون هاي اصلي اون منطقه بساط كرده بودن و با دقت و ذوق فراوون، مشغول تهيه انواع غذاهايي بودن كه احتمالا دستور پختشون رو نمي شه تو هيچ كتاب آشپزي پيدا كرد..

 

 

كل محوطه كاري تحت سيطره اين سرآشپزان بدون مرز رو دود غليظ و معجوني از انواع بوي غذاها و روغن هاي سوخته و نسوخته طبيعي و غيرطبيعي فراگرفته بود و بي نظمي و كثيف بودن كل اون محوطه باعث شده بود به صورت خاص تري جلوه كنه و افراد كنجكاو بيشتري رو به سمت و سوي خودش جلب و جذب كنه..

معمولا در اطراف هر گاري و چرخي كه ديگ هاي بزرگ غذا رو بر دوش كشيده بودن چندتايي صندلي پلاستيكي برا نشستن مشتري هاي محترمشون پيدا مي شد، ولي بيشتر مردم ترجيح مي دادن ايستاده و قدم زنون غذاهاي مورد علاقه شون رو ميل و تست كنن.

گويا تو اين قسمت از شهر بابي برا مقوله بهداشت و نظارت و آداب طبخ غذا و رعايت اصول سرو غذا باز نشده بود و هر كسي آزاد بود نبوغ بي انتهاي خودش رو تو تحويل دادن ارزون غذا با مواد اوليه كاملا بي ارزش و گاها دورريختني به نمايش بذاره و جالبتر اينكه خيلي از مشتري هاشون هم با سر و وضع آراسته و ماشين هاي آنچناني خودشون رو به اين منطقه از شهر مي رسوندن تا شبي رو خود واقعيشون باشن و چيزايي رو بخورن كه شايد تو روز روشن نتونن حتي نگاهش كنن..

 

 

شايد اگه قبلا اين سبك غذاهاي خيابوني كثيف رو تو خيابون هاي هند روي برگ موز و يا در آفريقا و همينطور جنوب شرق آسيا تست نكرده بودم بيشتر تحت تاثير اين مكان قرار مي گرفتم، ولي به نظرم علي رغم شباهت ذاتي تمام اين مكان ها در تحويل غذاهاي ارزون به مشتريان كم بضاعت خودشون، تفاوت عمده اينجا در نوع مواد اوليه غذايي مورد استفادشون بود، به طوري كه در اينجا با مهارت  تموم از دل و روده و شكم و حتي پوست خوك و گاو  و گوسفند و اون هم بعضا نشسته و تميز نشده غذاهايي ظاهرا خوشمزه تحويل مشتري هاشون مي دادن كه  بي همتا و يگانه بودن!

 

 

البته يكي از هزاران مزيت اون آشپزخونه هاي سيار اين بود كه مي شد توي ظرفاي پلاستيكي كوچيك، مقدار خيلي كمي از هر غذا رو گرفت و تست كرد و به اين صورت اين فرصت فراهم مي شد كه بتونيم انواع مختلف غذاها رو دوره كنيم.

امي كه از اول تكليفش رو روشن كرد و دماغش رو گرفت و فقط با يه تعجب بي پايان ،اون آشفته بازار رو تماشا مي كرد و فقط مي خنديد و حاضر نشد حتي به اون غذاها لب بزنه، بنابراين بار سنگين مسئوليت افتاد رو دوش من و فرانسيسكو، البته بيشتر تمايل من ناشي از حس كنجكاوي برا تست مزه هايي متفاوت بود ولي گويا فرانسيسكو مهارت و تبحر و شناخت خاصي توي غذاهاي اونجا داشت و با لذت و اشتهايي تمام ناشدني به هركدوم از غذاها سركي مي كشيد و از هرجا تحفه اي گلچين مي كرد، من هم تحت تاثير اون فضا با چشم باز و گاهي هم نيمه باز، همپاي فرانسيسكو چيزايي رو تست كردم كه شايد توي شرايط عادي از تماشاشون هم حالم بد مي شد، ولي با همه اين احوال با اينكه غذاي شيريني نخوردم ولي تجربه و خاطرات شيريني از اون شب رو تو ذهنم ثبت و ضبط كردم...

 

 

توي اين سالهاي سفر، چيزي كه من كشف كردم اين بوده كه معمولا رابطه مستقيمي بين عدم رعايت اصول بهداشتي در تهيه غذا با ميزان خوشمزه بودن اون وجود داره كه البته براش مثال هاي زيادي هم دارم و اينجا هم از اين قاعده مستثني نبود...

 

خلاصه بعد از ساعتي همراه شدن با بخشي از واقعيت هاي شبهاي پراسرار كيتو و قدم زدني كوتاه در محله هاي نه چندان امن و امان پايين شهر، به خونه برگشتيم و مستقيما سراغ خواب خوشي رفتم كه اين روزها بيشتر بهش نياز داشتم، با اينكه نمي دونستم اون شب رو معده من با اون هزاران علامت سوالي كه براش پيش آورده بودم چه جوري مي خواد كنار بياد و از پس هضم اين غذاهاي عجيب و غريب بر بياد، ولي خواب زودهنگام و راحت اون شب گواهي شد بر اينكه اصل و مبناي كارش همراهي و همكاري در سفره و قصد نداره روال تجربه كردن هاي گاه بي پرواي من رو كند و يا احيانا مختل كنه!

 

و اما بشنويد از آخرين روز زندگي من در شهر محبوبم كيتو، طبيعتا روزي كه صبحونه ش با آب ميوه هاي تازه استوايي حاصل دست عمه فرانسيسكو شروع بشه قطعا نمي تونه روز خاص و زيبايي نباشه!

با گذر از حياط خونه و سگ هاي اخمويي كه حالا مهربونتر شده بودن و حتي مي شد سربه سرشون گذاشت و دستي به سر و گوششون كشيد، راه سفارت پرو رو در پيش گرفتم و ساعت 9 صبح جلوي در سفارت بودم، مستقيما رفتم سراغ خانم مسئول ويزا و بعد چاق سلامتي با لبخندي بهم گفت كه كارهاي ويزام رو ديروز انجام داده و خوشحال باشم كه قراره به آرزوهاي ديرينه ام برسم! تنها كاري كه من بايد انجام مي دادم پرداخت هزينه 30 دلاري ويزا بود كه از طريق سيستم بانكي بايد پرداخت مي شد كه خوشبختانه با توجه به نزديك و خلوت بودن بانك به راحتي انجام شد و حدوداي ساعت 10 صبح پاسپورت و ويزا رو تحويل گرفتم، البته قبل خداحافظي، يه يادگاري كوچيك از ايران هم به مسئول ويزا هديه دادم تا هم تشكري كرده باشم و هم اينكه فكر كردم با ايجاد يه ذهنيت مثبت تر، شايد بتونم كار رو برا هم وطن هايي كه احيانا ممكنه بعد از من برا ويزاي پرو اقدام كنند راحت تر كنم...

طبق قرار قبلي با شخص خودم بنا داشتم قدر تك تك لحظات آخرين روز رو بيشتر  از هميشه بدونم، بنابراين بدون هيجچ اتلاف وقتي خودم رو به شهر قديم رسوندم تا كار نيمه تمام ديروز رو به اتمام برسونم، هرچند كه تماشاي زيبايي هاي محله هاي بافت قديم كيتو اون هم تو دوتا نصفه روز يه كم بي انصافي بود ولي خوب، زمان محدود بود و راه سفر طولاني...

بنابراين فارغ از روياي گذشته و آرزوهاي فردا، دل و روح و جون رو به كوچه پس كوچه هايي سپردم كه از بوي تاريخ پر بودن. سخت مي شه حس و حال قدم زدن تو كوچه هاي سنگ فرشي رو توصيف كرد كه بوي زندگي از هر گوشه و كنارش جاري و ساري بود، كوچه هايي پر از فراز و فرود كه هرگز اسير رنگ يكنواختي و ساختارهاي روزمره زندگي امروز بشر نشده بودن و مي تونستن طعم شيرين زندگي در گذشته  هاي دور رو به هر عابري هديه بدن، كوچه خيابون هايي كه گاه بي انتها به نظر مي اومدن و اونقدر ادامه پيدا مي كردن تا به خود طبيعت و تپه هاي سر سبز شهر ختم بشن تا فرياد بزنن و بگن كه جريان زندگي بشر امروز جز به طبيعت زيباي خدا ختم نخواهد شد..

امروز فرصت بيشتري رو برا ديدن اين بخش زيبا از شهر داشتم و از اين بابت واقعا خوشحال بودم، بنابراين كتاب راهنما و نقشه رو تو كوله م انداختم و خودم رو بي هيچ قيد و بندي بدون هيچ برنامه و الزامي تو دل بافت قديم  شهر رها كردم تا بلكه ببينم اونچه رو كه براي ديدنش اومده بودم و حس كنم حس ناكرده هايي رو كه دقيقا نمي دونستم چي هستن تا شايد بخش هاي گمشده اي از خودم رو تو اون ناكجاآباد پيدا كنم...

 

 

 

از تو تمام اين كوچه پس كوچه هاي سنگي شهر مي شد ساختمان هاي تاريخي و همچنين كليساهاي بيشمار و زيبايي رو به تماشا نشست كه چشم و چراغ معماري كم همتاي شهر بودن و گاه  و بي گاه، صداي ناقوسشون منادي دعوت از مردمي مي شد كه لحظاتي رو با آرامش و خشوع به راز و نياز و مناجات با خدايي بپردازن كه به دل باورش داشتن و به چشم مي تونستن تجلي وجودش رو در زيبايي هاي طبيعي بي انتهاي اطرافشون ببينن. كليساهاي كاتوليكي كه چندان هم خالي و متروك نبودن و در ساعات خاصي از روز، سيلي از مردم نسبتا مذهبي اكوادر رو به سمت و سوي خودشون مي كشوندن.

 


بعد از ناهار مستقيم رفتم سراغ كليساي زيبا و عظيم باسيليكا(La Basilica) كه برا ديدنش بال بال مي زدم. واقعا معماري و عظمت حيرت آوري داشت، در واقع اين كليساي با ارتفاع 115 متر يكي از بزرگترين و زيباترين كليساهاي اكوادر هست كه اونقدر دقت و ظرافت و زيبايي در ساخت اون به كار رفته كه مي تونه هر بيننده اي رو ساعت ها مجذوب خودش كنه و به تحسين واداره. همينطور ستون هاي عظيم و سقف بلند و طراحي و معماري منحصر به فرد داخلي به همراه شيشه هاي رنگي داخل كليسا با طرح هايي متفاوت و متنوع از وقايع تاريخي زمان حضرت مسيح، زيبايي هاي اين كليسا رو صدچندان كرده بود و البته كه فضاي معنوي خاص اونجا چنان آرامش دلخواهي رو به ارمغان آورده بود كه احساس بي وزني مي كردم!

 


همينطور قدم زنان ضمن تماشاي زندگي روزانه مردم، خودم رو به ميدون وسيع و كليساي زيباي سن فرانسيسكو (San Francisco) رسوندم. اولين كليساي شهر كيتو كه در قرن شانزدهم بلافاصله با اومدن اسپانيايي ها كار ساختش بر روي بازمانده هاي معبدي از امپراطوري اينكاها شروع شده بود و حدود يك قرن تا كامل شدنش طول كشيده بود و بنابراين بي سبب نبود كه اون رو زيباترين و پرابهت ترين معماري شهر كيتو و حتي تمام پايتخت هاي آمريكاي لاتين مي دونستن!

 

 

و در ادامه با ده دقيقه پياده روي خودم رو به تماشاي كليساي سانتودومينگو(Santo Domingo) و باز هم ميدون وسيع و زيباي جلوي اون دعوت كردم كه البته سبك و سياق معماري متفاوت خودش رو مخصوصا در زمينه معماري داخلي داشت.. روي نيمكت هاي داخلي كليسا آروم گرفتم و جريان عبادت مردمي كه به اونجا مي اومدن و رسوماتشون رو به نظاره نشستم...

 

 

و اما در آخرين ساعت اون روز زيبا، در امتداد يكي از اون كوچه هاي جادويي، خودم رو به تپه سرسبزي(El Panecillo) رسوندم كه مجسمه زيبا و و عظيم حضرت مريم رو رو سر خودش جاي داده بود و در واقع از بيشتر نقاط شهر مي شد اين تپه و مجسمه معروفش رو نظاره كرد. مجسمه اي معروف از حضرت مريم كه از هفت هزار قطعه آلومينيومي به ارتفاع 45 متر ساخته شده بود و يه جورايي نماد شهر كيتو هم محسوب مي شد.

 

 

آسموني كه با گم شدن آفتابش، آروم آروم رنگ آبي زيباش رو با سياهي شب عوض مي كرد حكايتي غم انگيز از پايان روياي زيباي اين بخش از سفر من داشت، رويايي كه شايد امروز فقط بتونم اميدوار و منتظر به تكرارش باشم.

گاه، گاه برگشتن به خونه اي بود كه ميزبانهاي هميشه مهربونش، شام آخر رو برام تدارك ديده بودن و آخرين دور هم نشيني ها و آخرين بلند خنديدن ها و نهايتا آخرين خداحافظي ها، خداحافظي از كساني كه من ناشناس رو سخاوتمندانه به عنوان بخشي از خونوادشون پذيرفته بودن و تو چند روز اقامتم تو شهر و خونه شون، از هيچ كمكي  بهم دريغ نكردن و من هم قطعا هيچوقت خوبي هاشون رو فراموش نمي كنم.

با خداحافظي از دوستام اومدم طبقه پايين كه شب رو تو خونه اختصاصي خودم بخوابم تا با طلوع آفتاب صبح فردا، عازم شهر اتاوالو بشم، شهر و منطقه اي كه بيقرار حضور من بود تا سخاوتمندانه، بخش ديگري از خاطراتم رو تو سفر به اكوادر رقم بزنه...


 

 
 سفرنامه اكوادر(بخش دوم) كيتو
بعد از يه خواب خوش حدودا دو ساعته، دوباره جون گرفتم و زنده شدم و به اتفاق فرانسيسكو، عازم مهموني فارغ التحصيلي دوستش شديم، از اونجايي كه تو آمريكاي جنوبي، موسيقي و جشن و رقص و شادي جزء جدايي ناپذير زندگي روزمره مردمه، پس خيلي بعيده كه از چنين مناسبت هايي ساده بگذرن، پس به قولي حسابي سنگ تموم مي ذارن و سعي مي كنن خاطرات و لحظات ناب و فراموش نشدني برا خودشون بسازن...

اون شب هم دوست فرانسيسكو كه فارغ التحصيل رشته گرافيك بود، توي يه مراسم نسبتا ساده دوستاش رو به يه بار (Bar) دعوت كرده بود كه همشون دور هم جمع بشن و شاد باشن و البته كه اين دعوت فرصتي رو برا من جهت تجربه بخش ديگه اي از فرهنگ و رسومات مردم اكوادر فراهم كرده بود..

 

 

 

مجموع مهمون هاي دعوت شده حدود سي نفري مي شدن كه همه از دوستاي صميمي و قديمي بودن كه معمولا از دوران دانشجويي و دانشگاه همديگه رو مي شناختن. تنها من و يه دختر امريكايي به اسم امي (Amy)، مهمون هاي عجيب و متفاوت اون جمع بوديم و طبيعتا بيشتر هم زير نگاه و نظر ديگران، البته از اونجايي كه مردم آمريكاي جنوبي عموما خارجي پرست هستن، خيلي راحت مي شه باهاشون ارتباط برقرار كرد و به جمعشون وارد شد، مخصوصا كه فضاي حاكم به اون مهموني دوست داشتني و متفاوت هم اونقدر دوستانه و صميمي بود كه تو زمان خيلي كوتاهي مي شد تمام احساس غريبگي و ناآشنا بودن رو به فراموشي سپرد و در ميون شاديهاشون غرق شد.

فضاي بار تا حدودي تاريك و كوچيك و خفه بود و به صورت مرسوم انواع نوشيدني ها و تنقلات هم به حساب ميزبان سرو مي شد، مهمون ها هم تا دلتون بخواد شاد بودن و البته لحظه اي هم دست رو دست نمي ذاشتن و از حركت باز نمي موندن.. ميزبان هم كه همواره در راس امور قرار داشت و معمولا مرسوم بود مهمون ها حداقل يه دوري رو با ميزبان برقصن و هنر و مهارتشون رو تو انواع رقص هاي آمريكاي جنوبي به رخ بكشن و به اين صورت به ميزبان تبريك و شادباش بگن.

 

 

مهموني اون شب دوستامون حدود سه ساعتي طول كشيد كه البته مابينش، به اتفاق فرانسيسكو و امي، حدود يك ساعتي رو هم ميون خيابونا و كوچه هاي محله ماريسكال (La Mariscal) قدم زديم و شب گذروني كرديم.. تمام محله پر بود از بار و ديسكو و كافه هاي روباز كه به شكل هاي مختلف تزئين شده بودن و هركدوم به روشي مشغول جذب مشتري بودن.. اون منطقه به قدري شلوغ بود و نورپردازي شده بود كه شب بودن رو نمي شد حس كرد... در واقع محله ماريسكال مركز شهر جديد كيتو محسوب مي شه و بعد از شهر قديم، توريستي ترين محله شهر به حساب مي آد و از اين جهت كه شبها رو اصلا خوابي به چشم نداره و حسابي هم شلوغ و پرتكاپو و شاده، مي تونه مامني براي توريست ها و مردم محلي شهر باشه كه در دل شب هاي ناامن كيتو بتونن زندگي شبونه نسبتا امني رو تجربه كنن.

 

 

بعد از اتمام اون مهموني كذايي و خداحافظي دوستاني كه شايد اون موقع شب بعضي هاشون حال و روز خوشي هم براشون نمونده بود، چند نفري به صورت خاص تر به شام دعوت شديم.. يه شام اكوادري خاص تو يه كافه رو باز تو نيمه هاي اون شب زنده در كنار دوستاني كه حالا خيلي بيشتر مي شناختمشون...

 

 

شايد كمترين هديه اون شب به من در كنار تجربه هاي متفاوتش، پيدا كردن انبوهي از دوستاني بود كه قطعا اسم اكوادر، خاطرات كوتاه با اونها شاد بودن و شاد زيستن رو برام زنده و تداعي خواهد كرد و شايد آرامش و بي هوشي مطلق به همراه خوابي پر از احساس امنيت بعد از يه روز و شب متفاوت تونست كامل كننده يه روز فراموش نشدني از زندگيم باشه، زندگي و تجربه اي كه به هيچ وجه رنگ و بوي روزمرگي رو نداشت و مفهوم واقعي چگونه زيستن رو بيشتر و بيشتر برام تداعي كرد...

 

صبح نسبتا زود حدوداي ساعت هشت نقشه به دست و خواب آلود راهي سفارت كشور پرو شدم و پرسون پرسون تونستم سفارت رو تو خيابون هاي تو در توي يه محله بالاي شهر پيدا كنم..

 

 

سفارت پرو فقط چند نفري مراجعه كننده داشت كه همه چشم به راه عقربه هاي ساعت برا نشون دادن ساعت 9 صبح بودن كه در واقع شروع ساعت كاري بود..

با باز شدن باجه اطلاعات و تحويل مدارك سفارت و توضيحي كه از مليت و علت مراجعه خودم براي دريافت ويزا به مسئول باجه دادم با يه "نه" بزرگ مواجه شدم كه البته برام ناآشنا نبود و ياد گرفته بودم كه كوتاه نيام و هميشه راهي برا نفوذ هست...

بعد از "نه" محكم مسئول باجه تحويل مدارك سفارت بود كه اصرار من مبني بر دونستن دليلش شروع شد كه البته دليلي ذكر نشد، هرچند كه با نگاهي به پاسپورت و مليت خودم مي تونستم در كسري از ثانيه علت و معلول رو حدس بزنم، ولي واقعيت اينه كه صورت مساله رو نمي شه عوض كرد و هميشه بايد دنبال راهي براي حل مساله بود! ناگزير برا ملاقات با مسئول ويزا ازش وقت خواستم و علي رغم ميل باطنيش و با اصرار من و هماهنگي با مجموعه داخل سفارت، به من وقت صحبت حضوري با مسئول ويزا داده شد...

از بخت خوش مسئول ويزا يه خانم خوش اخلاق و باحوصله بود، بعد از سلام و چاق سلامتي شرايط خودم رو به صورت كامل براش توضيح دادم، هرچند كه در ابتدا با جواب قاطع و منفي او هم مواجه شدم و يه سري دلائلي هم آورد، ولي در ادامه صحبتمون جوري بهش القاء كردم كه اصلا كل سفر من به آمريكاي جنوبي به بهونه ديدن كشور زيباي پرو بوده، چيزي كه از بچگي روياي كودكانه من بوده و بعدا با خوندن تاريخ ماچوپيچو و تمدن اينكاها، روياي ديدن اين پاره از بهشت در من قوي و قوي تر شده و الان زمانش فرا رسيده كه روياي ديرينه ام رنگ حقيقت به خودش بگيره و با صرف كلي هزينه و وقت تونستم خودم رو به پشت درهاي پرو برسونم و خلاصه مطلب اينكه اگه نتونم پرو رو تو اين سفر ببينم ممكنه مابقي عمرم رو تو افسردگي مطلق به سر ببرم!!

وقتي به قولي خوب احساساتش از عواقب محروميت يه عاشق مشتاق از معشوقش برانگيخته شد و لحن صدا و صحبتش تغيير كرد مطمئن شدم كه مشكلم حل مي شه و سعي كردم با توضيحات و صحبت بيشتر، كاملا متقاعدش كنم..

پس از كلي صحبت و بهونه جويي و جوابهاي من بالاخره با ترديدي مضاعف ليستي از مدارك لازم برا ويزا رو بهم داد و ازم خواست تا برنامه سفرم به پرو و زمان بندي اون و دلايلم رو تو نامه اي برا سفارت بنويسم و به همراه مدارك براش بيارم تا با سفير مطرح كنه كه ببينه مي تونه كاري برام بكنه يا نه!

با توجه به اينكه غير از مجموعه ماچوپيچو هيچ اطلاعات درست و درموني از پرو نداشتم و قرار بود كاملا بي برنامه خودم رو به مسير جاده هاي اين كشور بسپارم بنابراين خيلي زود اومدم كافي نت نزديك سفارت تا از طريق جستجوي اينترنتي و نقشه همراهم بتونم يه برنامه تشريفاتي و سوري سفر برا پرو تهيه كنم و به سفارت بدم...

باز هم كوچ سرفينگ كارگشا شد، چون چند روز قبل تو گروه پرو از سايت كوچ سرفينگ پستي گذاشته بودم و از اعضاء خواسته بودم با توجه به برنامه زمانبندي من و مسير ورودم از اكوادر، بهم پيشنهاد مسير و جاهاي ديدني بدن.. با باز كردن سايت سه جواب رسيده داشتم كه كاملترين اونها جواب روبرتو، يكي از اعضاي ساكن شهر ليما بود(كه بعدا هم تو شهر ليما چند روزي مهمونش شدم و خونش موندم) كه اتفاقا چند هفته قبل خودش همين مسير رو سفر كرده بود و با ذكر تمامي جزئيات تو چند صفحه، بهم مسير و برنامه پيشنهاد داده بود، به اين صورت كه مثلا از فلان مرز اكوادر وارد شو كه امنيت بيشتري داره، تو فلان شهر هيچ چيز جالبي جز يه نوشيدني معروف محلي به فلان اسم نيست كه حتما تستش كن، تو شهر بعدي سومين آبشار بلند دنياست كه به اين صورت مي توني بهش برسي.. تو فلان شهر فلان غذا رو به عنوان خاصترين غذاي شمال پرو حتما تست كن يا اگه وقت كردي و به فلان روستا رفتي، رقصي كاملا متفاوت به فلان اسم دارن و غيره، پيشنهاداتش كامل و بدون نقص بود با همراه جزئيات كامل و باارزش...

كل برنامه پيشنهادي روبرتو رو توي ورد كپي كردم و فعل هاي متن برنامه رو مبني بر اينكه من قراره اين سفر رو برم و اين چيزها رو تجربه كنم عوض كردم و به اين صورت با تمامي جزئيات و اسامي عجيب و غريبش، شدن برنامه سفر پيشنهادي من براي سفر به پرو!

خيلي سريع اون نامه رو پرينت كردم و به همراه مداركي كه همراهم بود مجددا به سفارت برگشتم و مستقيما مدارك رو به همراه نامه به مسئول ويزا تحويل دادم. مسئول ويزا هم چندباري با برداشتن و گذاشتن عينكش نامه رو خوند و نتونست تعجبش رو پنهان كنه، چند باري سرش رو تكون داد و منو حسابي تحسين كرد كه با اين جزئيات كشورش رو مي شناسم و كلي برا مردم كشور خودش اظهار تاسف كرد و تو سرشون زد كه چرا يه نفر از آسيا بايد تا اين حد پرو و داشته هاش رو بشناسه، در حالي كه مردم كشورش غافلند و خيلي از اين چيزها رو حتي نمي دونن! واقعا چرا؟!

تو دلم فقط خدا خدا مي كردم كه چيز ديگه اي نپرسه كه حتي اسامي رو هم بلد نبودم از رو بخونم چه برسه به اينكه بخوام توضيح بيشتري بدم كه خدا رو شكر به خير گذشت... بلافاصله نامه را پاراف كرد و پاسپورت و عكس و فرم تكميل شده درخواست ويزا رو ازم تحويل گرفت و حتي از خواستن بقيه مدارك نظير رزرو هتل يا دعوتنامه و غيره هم صرفنظر كرد.. جالبتر اينكه تازه متوجه شد پاسپورتم هم چهارماه بيشتر از اعتبارش باقي نمونده و قانونا حداقل شش ماه اعتبار لازم داره كه از خير اون هم گذشت! با اصرار و خواهش من مبني بر محدود بودن زمان من برا موندن تو كيتو از خير يك هفته كاري زمان لازم برا برسي مدارك و صدور ويزا هم گذشت و ازش قول گرفتم كه فردا صبح پاسپورت رو با ويزا بهم تحويل بده كه باز هم موافقت كرد.

حس موفقيت اون روز خوشايندتر شد وقتي خانم مسئول ويزا با كلي سلام و صلوات، من رو با يه كيف پارچه اي دست دوز پر از كتاب و نقشه و بروشور از اطلاعات توريستي كشور پرو تا دم در سفارت بدرقه كرد و به من فهموند براي عبور از هر در بسته اي حتما راهي وجود داره، يا به قول صائب تبريزي: هيچ قفلي نيست در بازار امكان بي كليد، بستگي ها را گشايش از در يزدان طلب...

 

 

از سفارت كه بيرون اومدم اول از همه خودم رو به يه ناهار معمول و مرسوم اكوادري دعوت كردم، توضيح اينكه توي خيلي از كشوراي آمريكاي جنوبي نظير كلمبيا، پرو يا اكوادر بعضي از رستوران هاي محلي علاوه بر منوي معمول غذاييشون، به صورت خاص يه غذاي روزانه دارن كه معمولا تركيبي از غذاي اصلي، نوشيدني به همراه سوپ يا سالاده و چون تو اون روز مقدار زيادي از اون غذا رو درست مي كنن قيمتش خيلي ارزونتر از بقيه منوي غذاييشون هست، تصور كنين با يك تا دو دلار مي تونين يه ست كامل غذايي داشته باشين! معمولا ظهرها و عصرها اين رستوران هاي محلي نوع غذاي روزانه و تركيبش رو به همراه قيمتش روي يه تخته سياه كوچولو جلوي در وروديشون قرار مي دن و به اين ترتيب بازاريابي مي كنن..

 

 

بعد ناهار آروم آروم و با عوض كردن دوتا اتوبوس بالاخره خودم رو به شهر قديم كيتو رسوندم، شهر موعودي كه راجع بهش شنيده و خونده بودم و حالا فرصتي بود كه زيبايي هاش رو از نزديك با چشمان بازتر از هميشه خودم تجربه كنم...

شهر قديم كيتو كه در قرن 16 ميلادي بر روي خرابه هايي از شهر ديگري به همين نام(كيتو به معني مركز دنيا) مربوط به امپراطوري اينكاها بنا شده در واقع هسته مركزي و نقطه شروعي برا رشد و توسعه شهر امروزي كيتو بوده است. اين گوهر گرانبهاي آمريكاي لاتين داراي شرايط ويژه طبيعي، تاريخي و فرهنگيه، به گونه اي كه هنوز هم بسياري كيتوي آرميده در دل دره هاي زيبا و آتشفشان هاي گاها فعال رشته كوه هاي آند رو با معماري كم نظيرش جزء يكي از زيباترين و جذاب ترين پايتخت هاي دنيا به حساب مي آرن، شهر قديم كيتو در واقع اين افتخار رو داره كه به عنوان اولين شهر دنيا در سال 1978 ميلادي توسط سازمان يونسكو ثبت ميراث فرهنگي جهاني (UNESCO World Heritage ‍Cultural Site) شده است..

 

 

حالا خودم رو درست وسط زيباترين و بزرگترين ميدون شهر يعني ميدون استقلال(Plaza de la Independencia) يا به قولي ميدون بزرگ شهر(La Plaza Grande) مي ديدم، ميدوني كه در هر چهار ضلع خودش، چهارتا از تاريخي ترين و اصلي ترين ساختمون هاي شهر رو به بيننده هاش هديه داده بود.

كليساي بسيار زيباي جامع شهر در جنوب ، تالار باشكوه شهر در شرق، كاخ دولتي در غرب و بالاخره قصر اسقف اعظم شهر در ضلع شمالي ميدون استقلال قرار داشتن كه هر كدوم به نحوي زيبايي و ابهت اين ميدون رو كامل و كاملتر كرده بودن. در وسط ميدون هم انواع درختان و گلهاي استوايي سايه اندازهاي عطرآگيني رو برا رهگذران كنجكاو و گاها خسته مهيا كرده بودن تا لختي رسيدن و ديدن و يافتن رو در نرفتن و موندن در زير سايه سارشون جستجو كنن. درست در قلب ميدون هم مجسمه آزادي از جنس برنز سوار بر ستوني از سنگهاي مرمر، دستي به آسمون دراز كرده بود و گويي واسطه اي بين زمين و آسموني بود كه حتي مي شد ابرهاي زميني شده ش رو دست چين كرد...

 

 

حسي بود و حالي.. تا نزديكاي غروب از ميدون زيباي استقلال دل نكندم و خودم رو وقف و محو تمام زيبايي هايي كردم كه بخشي از اون زيبايي ها، ميراث به جا مونده از معماري استعمار اسپانيا براي مردم اكوادر بود و بخش زيباتر اون، جلوه هايي از جريان زندگي و شور و هيجان بي پايان رهگذراني كه به زندگي و مفاهيم والاي اون جريان و معنا مي بخشيدن...

از روي نيمكتهاي وسط ميدون يا از روي پله هاي اطراف اون، خيره خيره چهره هاشون رو نگاه مي كردم تا بلكه بتونم رازي از زندگي رو از درونشون كشف كنم، از درون مردمي كه تو دل فرهنگي متفاوت از اونهايي كه من ديده و شناخته بودم بزرگ شده بودن و جنس دنياشون با من فرق مي كرد... موندن و زل زدن و ديدن و فكر كردن گاهي از هر رفتني زيباتره و من خوشحال بودم از اينكه به من فرصت داده شد لحظاتي از جريان زندگي مردم اون سرزمين رو تو ذهن محدودم ثبت كنم...

 

 

با تاريك شدن هوا رهسپار منزلگاه خود شدم، جايي كه قرار بود مبدائي باشه براي يه تجربه جديد ديگه از شب هاي شهر كيتو كه قبلا با فرانسيسكوي ميزبان، قرارش رو گذاشته بودم...

 
 
 سفرنامه اكوادر(بخش اول) عبور از مرز، تولكان، كيتو
ديشب بعد از مدت ها به اتفاق يكي از دوستام عكساي سفر به آمريكاي جنوبي و به صورت خاص، كشور اكوادر رو تماشا مي كرديم.. شايد مدتها بود سراغشون نرفته بودم.. تمام خاطرات ريز و درشت سفر جلوي چشمم اومد و دنيا دنيا دلم برا خاطرات اون سفر فراموش نشدني تنگ شد، برا همين تصميم گرفتم سفرنامه اش رو به صورت خيلي خلاصه اينجا بنويسم تا هم برا خودم مرور بشه و هم شايد يه جورايي بتونم گوشه اي از زيبايي هاي اين كشور بسيار زيبا و كوچيك آمريكاي جنوبي رو به دوستام انتقال بدم..

 

صبح خيلي زود بي سر و صدا و بدون اينكه دوستاي نيوزيلندي و ژاپني(همسفراي ديروزم تو جنوب كلمبيا) از خواب بيدار بشن، كوله م رو جمع كردم و از هاستل بيرون زدم و روونه مرز شدم، گاه خداحافظي از كلمبيا، سرزمين خاطراتم و آخرين شهر مرزي اون يعني اپي آلس(Ipiales) (شهر ابرهاي سبز) فرا رسيده بود!

شهر اپي آلس به مرز اكوادر خيلي نزديك بود و از روبروي ترمينال با دادن چند پزو (Peso) ناقابل با يه ون مسافركش، خودم رو به مرز كلمبيا-اكوادر رسوندم. پس از مهر كردن پاسپورتم تو اداره مهاجرت كلمبيا، اولين گام رو به سمت سرزمين كاملا ناشناخته اكوادر برداشتم، مامور اداره مهاجرت اكوادر بر خلاف مامورين جدي و خشك كلمبيايي، با روي باز خوش آمد گفت و با مهربوني و لبخندي وصف ناشدني مهر اقامت تا 90 روز رو تو پاسپورتم ثبت كرد، توضيح اينكه اكوادر هم جزء معدود كشورايي هست كه برا ايراني ها ويزا رو برداشته و با پاسپورت ايراني مي شه تا 90 روز تو اين كشور اقامت داشت..

 

 

يه توضيح كوچولو در مورد اكوادر اينكه اين كشور آمريكاي جنوبي از شمال با كلمبيا، از شرق با برزيل و از جنوب با پرو هم مرزه و تمامي ضلع غربي اين كشور رو سواحل اقيانوس آرام تشكيل داده.. جالبتر اينكه در فاصله حدودا هزار كيلومتري از سرزمين اصلي تو دل اقيانوس آرام، مجموعه جزاير گالاپاگوس به عنوان بخشي از خاك كشور اكوادر قرار گرفته كه يكي از ديدني ترين و بكرترين عجايب دنياست.. خط استوا هم گذري از اكوادر داشته و در واقع بخشي از اين كشور كوچيك تو نيمكره شمالي و بخشي در نيمكره جنوبي واقع شده.. از همه اينها جالبتر تنوع آب و هوايي تو اين كشور زيباست.. غرب اكوادر منطقه مسطح ساحلي اقيانوس آرام، قسمت مياني امتداد رشته كوه هاي آند و  قسمت شرقي، سرشاخه هاي رودخونه آمازون با جنگل هاي انبوه و بكر رو تو دل خودشون جاي دادن كه هركدوم دنيايي از زيبايي هستن...

خيلي زود اومدم سر جاده و منتظر وسيله اي شدم كه منو به شهر تولكان (Tulcan) يكي از شمالي ترين شهراي اكوادر برسونه كه فقط چند كيلومتر ناقابل تا مرز كلمبيا فاصله داشت، فرصتي بود برا هم صحبتي با يه بك پكر كلمبيايي به اسم گويو كه اون هم سر جاده منتظر بود، بالاخره با يه تاكسي عبوري خودمون رو به مركز شهر كوچولو اما زيباي تولكان رسونديم..

 

 

به اتفاق گويو برا صبحونه به يه كافه تو ميدون مركزي شهر رفتيم و بعد هم يه گشت كوتاه دور و اطراف شهر، جالبه كه بدونين زيباترين و ديدني ترين جاي شهر كوچيك تولكان قبرستون اون بود!! وقتي گويو اينو گفت خندم گرفت، با اين حال كتاب لونلي پلانت رو هم كه چك كردم همين رو گفته بود، بنابراين كوله به دوش يه مسير ده دقيقه اي رو طي كرديم كه خودمون رو به بهشت مرده هاي تولكان برسونيم..

واقعا باور كردني نبود، فكر كنم اين اولين بارم باشه كه بخوام از يه قبرستون و طراحي بي نظيرش تعريف كنم، به هر حال بدون هيچ اغراقي، زيباترين مزاري بود كه تا اون روز به چشم خودم ديده بودم و يه جورايي به حال اموات اونجا هم حسوديم شد، ديوارهايي داشت از سرو ناز كه با دقت و حوصله پيرايش شده بودن و محوطه اصلي قبرستون هم با كمك مجسمه ها و ديوارهاي درختي به قطعات كوچكتري تقسيم بندي شده بود، اشكال و مجسمه هايي بسيار متنوع و متفاوت و جالب از پيكره و بدنه درختان سبز سرو تراشيده شده بود كه هركدوم جلوه خاصي به فضا داده بودن.. طراحي و نوشته هاي روي سنگ قبرها هم جالب بودن و تقريبا تمامي قبور گلباران شده بودن.. خلاصه بهشتي برا مرده هاي تولكاني درست شده بود كه بيا و ببين، جوري كه اونا رو تو صفا و زيبايي و آرامش مطلق غرق كرده بودن...

 

 

مجددا به ميدون مركزي شهر برگشتيم و بعد از گشت و گذاري دور و اطراف شهر و ناهار، از گويو خداحافظي كردم و رهسپار ترمينال تولكان شدم..

 

مقصد بعدي شهر كيتو (Quito) يعني پايتخت اكوادر بود، اتوبوس هاي كاملا معمولي و ارزوني كه هر ساعت بين اين دو تا شهر تردد مي كردن و البته بارها و بارها بين راه توقف داشتن و مسافرين رو تو شهرا و روستاهاي مسير سوار و پياده مي كردن..

مسير 5 ساعته و 4.5 دلاري بين اين دوتا شهر كه از دل رشته كوه هاي آندعبور مي كرد حتي اجازه نداد لحظه اي چشمام رو روي هم بذارم و بخوابم.. زيبايي بود و زيبايي، شاهكارهايي از خلقت خدا، كوههاي زيباي آتشفشاني و درياچه هاي طبيعي كه از دور خودنمايي مي كردن و انواع مختلف رنگ سبزي كه خدا توي اين بوم زيباي نقاشي به زيبايي و با ذوق ازشون استفاده كرده بود و آسمون و ابرهايي كه گاهي زميني شده بودن...

 

كنار دست من هم دوتا دختر آرژانتيني نشسته بودن كه از سفر سه ماهه زميني كشورهاي آمريكاي جنوبي برمي گشتن و شايد داستانهاي جالب و شنيدني و ماجراهاي عجيب سفرشون، گذر زمان و طول سفر رو كوتاه و كوتاهتر كرد..

 

 

حدوداي ساعت هفت عصر بود كه به يكي از ترمينال هاي فرعي شهر كيتو رسيدم كه هيچ ذهنيتي از موقعيت مكانيش نداشتم.. به فرانسيسكو ميزبانم از كوچ سرفينگ كه چند روز قبلش برا اقامتم تو خونشون باهاش هماهنگ كرده بودم زنگ زدم و مسير و آدرس و نحوه رسوندن خودم به خونشون رو چك كردم.. اولين صفحه خاطرات من از شهر زيباي كيتو تو اتوبوس هاي پرهياهو و شلوغ داخل شهري رقم خورد كه مملو بود از صورت هاي مهربون با فرمت مردم بومي آمريكاي جنوبي كه وقتي به چشماشون خيره مي شدي چيزي جز يه لبخند مهربون و پرمعني تحويلت نمي دادن... شايد حدود 45 دقيقه اي طول كشيد تا با عوض كردن دو تا اتوبوس و گذر از چندتا كوچه اصلي به خونه فرانسيسكو رسيدم كه از رو تراس بزرگ خونشون از طبقه سوم برام دست تكون مي داد و منتظرم بود...

فرانسيسكو به همراه برادر و عمه اش تو يه خونه بزرگ سه طبقه بسيار زيبا زندگي مي كرد و پدر و مادرش تو آمريكا استاد دانشگاه بودن و چند ماهي از سال رو به اكوادر برمي گشتن، جالب اينكه طبقه اول خونشون رو  به صورت كامل به من سپردن تا بتونم در عين اينكه با اونا زندگي مي كنم، استقلال هم داشته باشم! حسش خوشايند بود.. رسيدن به سرزميني كه تا ديروز نمي شناختمش، ديدن دوستاني كه تا چند دقيقه پيش نمي دونستم چه شكلي هستن و از همه جالبتر صاحبخونه شدنم تو شهر كيتو، اونم يه خونه اشرافي تو بهترين جاي شهر با تمام امكانات، شما هم بودين حس خوبي پيدا مي كردين..خلاصه اينكه مهربوني و بخشندگيشون بي نهايت بود و فراتر از انتظار من، چيزي كه تو چند روز اقامتم تو كيتو ذره اي هم ازش كم نشد...


 

خيلي زود با تمام اعضاي خونه غير از دوتا سگ اخمو و بداخلاق توي حياط، صميمي شدم و از همه مهربونتر عمه مسن فرانسيسكو بود كه نقشي شبيه ماماناي مهربون رو داشت، كسي كه همش در تكاپوي بهتر كردن شرايط برا مهمون غريبه شون بود كه مبادا احساس كمبودي بكنه، با اينكه فقط اسپانيايي حرف مي زد و كمتر زبون مشتركي داشتيم، ولي واقعا ارتباط برقرار كردن باهاش اصلا كار سختي نبود..

اون شب رو تراس بزرگ و باز خونشون يه مهموني كوچولو گرفتن.. يه باربكيو پر از ذغال و يه كباب گوشت گوساله به سبك خودشون روي آتيش به همراه آهنگ هاي اسپانيايي كه مجالي برا عرض اندام سكوت باقي نذاشته بودن، يه شب فراموش نشدني و شاد، از اون شبايي كه آدم دلش نمي خواد تموم بشه.. شايد اگه جون بيشتري داشتم خيلي سعي مي كردم تا خود صبح رو بيدار بمونم...

صبح حدوداي ساعت 9 صبح از خونه بيرون زدم و رهسپار بام كيتو شدم، جايي كه مي شد با يه تلفريكو به سقف آسمون رسيد.. مسير نسبتا پيچيده و گيج كننده اي داشت، ولي خيلي زود خودم رو به تلفريكو شهر كيتو رسندم كه توي يه محوطه خيلي بزرگ احداث شده بود و قدمتي بيشتر از سال 2005 نداشت.. شهر بازي بزرگ و امكانات تفريحي و خريد و رستوران هاي متنوع زيادي در اطراف محوطه تلكابين پراكنده شده بودن..

 

 

صف خريد بليط و به تبع اون صف سوار شدن تلكابين هم نسبتا طولاني بود و البته فرصتي شد برا باز كردن سر صحبت و پيدا كردن دو دوست و همسفر جديد، دوستايي كه چند ساعتي رو همراهم بودن و تو زيباتر شدن اون روز كمكم كردن..

 

 

تلكابين مسير خطي معادل دو و نيم كيلومتر رو طي مي كرد تا مسافرينش رو تو ارتفاعي بالاي 4000 متر تو دل رشته كوه هاي هميشه سر سبز آند تحويل بده... واقعا توصيف زيبايي طبيعت رشته كوه هاي آند سخته، توي مسير انواع پوشش هاي گياهي و تغييراتشون قابل درك و مشاهده بود.. هرچه بالاتر مي رفتم حس مي كردم به خدا نزديكتر مي شم... از اون بالا چشم اندازي رويايي و باور نكردني از شهر كيتو رو مي تونستم ببينم كه بيشتر و بيشتر مي تونست منو قانع بكنه كه كيتو يكي از بهترين هاي آمريكاي جنوبي ست! شهري زنده و شاد با مردماني مثال زدني، آرميده در دل كوهها و آتشفشان هاي آند كه از اون بالا بيشتر و بيشتر مي شد زيباييهاش رو درك كرد و حتي بهش زل زد و ساعت ها نگاهش كرد.. هواي نيمه ابري اون روز و وزش نسيم خنك هم زيبايي هاي اون بهشت رويايي رو صد چندان كرده بود

 

 

بعد از تماشاي شهر كيتو با چشماني بازتر از هميشه سر به كوه و دامنه هاي زيباش گذاشتم، مسيرهاي فرعي كه فوق زيبا بودن و گاهي مي شد مردم محلي رو سوار بر اسب و قاطر يا پياده و روون تو دل كوهستان ديد يا مردمي كه سر سپرده بودن به زيبايي هاي طبيعت، چشمه ابرهاي سفيدي كه از دل كوه سبز مي جوشيد و با ظرافت و لطافت تو دل آسمون از هم گسسته مي شدن... ساعت ها راه رفتم و عميق نفس كشيدم و خدا رو بابت اين شاهكار خلقتش تحسين كردم... واقعا بايد اومد و ديد و خدا رو پيدا كرد...

 

 

وقتي كه حسابي از بهترين احساس دنيا تو دل طبيعت خدا پر شدم، از يه مسير جديدتر به ايستگاه تلكابين برگشتم و شناور تو دل آسمون، سرازير شهر شدم، شهري كه مطمئن بودم تو دلش زيبايي هاي بي نهايتي نهفته داره و من تا كجا و چقدر بتونم بخشي از اونا رو ببينم و درك كنم... ساعت حدوداي 4 عصر بود كه به پاي تلكابين رسيدم و تازه يادم افتاد كه ناهار هم نخوردم! با گرفتن يه غذاي كوچولوي خيابوني، قدم زنان خودم رو به كوچه خيابون هاي كيتو سپردم و در جستجوي راهي برا برگشت به خونه، بايد زودتر بر مي گشتم، چون قرار بود شب به فرانسيسكو افتخار بدم و باهاش برم به مهموني فارغ التحصيلي يكي از دوستاش كه رسما دعوتمون كرده بود..

 
 سفرنامه ونزوئلا (بخش پاياني)، كاراكاس، مريدا، ماراكايبو
صبح خيلي زود اتوبوس با كلي ناز و عشوه وارد ترمينال ارينته واقع در شرق كاراكاس شد، كمي تو ترمينال منتظر موندم تا سيستم حمل و نقل عمومي فعال بشه و با روشن تر شدن هوا اوضاع امنيتي هم بهتر بشه، بعد با اتوبوس و مترو خودم رو به خونه ليو و آيدا رسوندم، جايي كه با كلي سلام و صلوات و روي خوش دوستام مواجه شدم و با توجه به اينكه روز تعطيل بود اونا همه چيز رو برا يه طبيعت گردي جانانه بيرون و اطراف كاراكاس مهيا كرده بودن

بعد صبحونه، شال و كلاه كرده، ابتدا راهي كوههاي آبيلا واقع در شمال كاراكاس شديم، جايي كه مي شد از سرسبزي و طراوت طبيعتش روح و جون رو شستشو داد و با چشم اندازهاي بسيار زيبايي تا عمق رويا رفت، زير آبشارهاي طبيعي خدا خيس شد و از شور و هيجان مردم شاد شد...

پس از اون هم باهم به روستاي كوچك و بسيار زيباي گاليپان واقع در ارتفاعات شمال كاراكاس رفتيم، توصيف زيباييش آسون نيست، فوق العاده بود، جاده اصلي روستا در واقع يال كوه پوشيده از درختان جنگلي سرسبزي بود كه از يك طرف چشم انداز بسيار دلنوازي از شهر و از سمت ديگه چشم اندازهاي بديعي از ساحل و درياي كارائيب رو داشت و نسيم خنكي كه لابه لاي درختان سبز دامنه هاي كوه در حال وزيدن بود و بهمون مي رسيد زيبايي ها و دلنوازي اون رو دو يا كه نه صدچندان مي كرد

 

عصر اون روز هم به ميدان زيباي آلتاميرا رفتيم و تو فضاي باز و دلنشين يه رستوران لبناني كه از دوستاي ليو بودن، يه شام عربي خورديم و جاي همه دوستامون رو هم خالي كرديم..

صبح زود روز دوم به همراه آيدا براي پيگيري ويزاي كلمبيا به سفارت اين كشور رفتم، جايي كه در روزهاي اول مداركم رو تحويل داده بودم، خانم مسئول ويزا كه ديگه منو با اسم كوچيك مي شناخت با لبخند مهربوني خبر حاضر نشدن ويزا رو بهم داد!

 بماند كه اون روز تا پايان وقت اداريشون و حتي خارج از وقت اداري چقدر اين سفارت رو بالا پايين كردم تا از يه كار نشد، شد بسازم(حتي خارج از وقت اداريشون) و عصر اون روز ويزا به دست و خندون از در سفارت خارج بشم، البته اگه بخوام شرح ماجراي ويزا گرفتن كلمبيا رو اينجا بنويسم خودش يه مثنوي هزار من مي شه و از حوصلتون هم خارجه ولي مهمش اين بود كه ويزاي يه ماهه كلمبيا رو گرفته بودم كه از چند جهت برام اهميت داشت، اول روابط بسيار بد دولت ايران و دولت آمريكايي كلمبيا بود كه كار ويزا گرفتن رو تقريبا محال مي كرد، دوم اين كه كلمبيا بين دو كشور ونزوئلا و اكوادر قرار داره و براي ادامه سفر زميني و ارزون خودم نياز داشتم كه از اين كشور عبور كنم و سوم اينكه خود كلمبيا يكي از توريستي ترين كشوراي حوزه آمريكاي جنوبيه و نمي خواستم به اين راحتي لذت ديدنشو از دست بدم

عصر همون روز با جمع كردن كوله پشتي به ترمينال غربي شهر اومدم و با خريد يه بليط ارزون، سفر حدود هشتصد كيلومتري كاراكاس تا بهشت مريدا واقع در جنوب غربي ونزوئلا رو شروع كردم، شهري كه حدود 14 ساعت زمان لازم بود تا از كاراكاس به اونجا برسم و بتونم زيبايي هاش رو درك كنم..

صبح زود، تو خواب و بيداري اتوبوس وقتي چشمام تونست بيرون پنجره رو نگاه كنه چيزي جز يه بهشت موعود ديوانه كننده جلوي چشمام ظاهر نشد، خصوصا كه زييبايي و سر سبزي اونجا همراه شده بود با يه طلوع رويايي آفتابي كه با حوصله و ناز همه جا رو روشن مي كرد.. 

 

ساعت حدود 9 صبح از همون ترمينال كوچولو و تميز و زيباي شهر مريدا به دوست كوچ سرفم يعني ميگل كه از قبل باهاش هماهنگ كرده بودم و قرار بود پيش خونوادش بمونم زنگ زدم و ميگل هم با ماشين كوچولوي خوشگلش اومد ترمينال دنبالم، مسير نه چندان طولاني ترمينال تا خونشون رو با گپ و گفت دوستانه و البته توضيحات ميگل در مورد مريدا طي كرديم..

و اما خونشون، يه آپارتمان شيك چهارخوابه كه از هر چهار جهت اصلي چشم انداز كاملي از شهر و كوه هاي سرسبز اطراف داشت و آدم دلش مي خواست ساعت ها تو بالكن بشينه و شهر رو تماشا كنه

مادر ميگل هم يه زن فوق العاده مهربون و دوست داشتني بود كه با همون زبون شيرين اسپانيايش بهم خوش آمد گفت و من هم با تمام خلاقيت و دانش اسپانيايي كه داشتم جواب محبتش رو دادم

تا وقت ناهار يه استراحت كوچولو كردم و البته ميگل از رو نقشه اي كه بهم هديه داد، كل جريان شهر و مناطق ديدني اطرافش و نحوه دسترسي هاشون رو برام توضيح داد و البته كه مادر ميگل هم برا ناهار سنگ تموم گذاشته بود و چند نوع غذاي محلي خيلي خوشمزه برامون درست كرده بود كه واقعا محشر بودن

كاشكي واقعا فرصتي پيش بياد كه بتونم محبت همه دوستام رو تو اون سفر فراموش نشدني جبران كنم

 

عصر اون روز شهر كوچيك و دلنشين مريدا رو زير و رو كردم و به هر گوشه كنارش سركي كشيدم، شهر پر بود از آدماي دوست داشتني و جاهاي ديدني و شادي مردم توي فضاهاي عمومي..

با تاريك شدن هوا به اتفاق دوستاي ميگل همگي رفتيم بيرون شهر يه جاي ييلاقي، جايي كه از دور مي شد درياچه زيباي اون منطقه رو هم ديد و شام رو هم توي يه رستوران ساده و سرباز توي يه جمع دوستانه و فضاي صميميش خورديم و جاي همه دوستاي گلم رو هم خالي كردم

البته اينو هم بگم كه اون شب رو تو يه اقدام فرهنگي حدود يه ساعتي در وصف اينكه ايران كجاست و ايراني كيه و ما كي بوديم و چي بوديم و تاريخ و تمدن و ... براشون سخنراني كردم و حسابي شگفت زدشون كردم

و اما دومين روز مريدا با اطلاعاتي كه از ميگل گرفته بودم، رفتم بيرون از شهر، توي يه جاده كوهستاني زيبا به قصد رسيدن به درياچه طبيعي و زباي موكوباي،

مسير كوهستاني حركت پر بود از زيبايي و سرسبزي و چشم اندازاي زيبا و البته كه خود درياچه و طبيعت اطرافش هم مثل هميشه كم نظير و دوست داشتني بود و قدم زدن تو اون طبيعت پاك دل رو با خودش مي برد

 

 

 

شايد زيبايي مسير برگشت رو پشت اون وانت باري كفي كه تو مسير برگشت براش دست بلند كرده بودم بهتر و واضح تر مي ديدم و آدمهايي كه كنار جاده لبخند مي زدن و دست تكون مي دادن و هواي ملايمي كه صورتم رو نوازش مي داد..

قبل از رسيدن به روستاي سن رافائل، در كنار كليساي معروف سنگي كه در ساختش هيچ ملاتي استفاده نشده و مصالح اون فقط سنگ هاي كوهستانيه توقفي كردم و در ادامه مسير هتل قلعه رو كه با يه معماري خاص به فرم دژهاي تاريخي ساخته بودن به بهانه كرايه كردن يه اتاق زير و رو كردم و نهايتا با عبور از شهرا و روستاهاي بين راه مجددا به مريدا رسيدم :)

 

يه شب نشيني نسبتا مفصل و يه شام كوچولو و البته يه كوچولو هم آموزش زبان فارسي و رسم الخط اون به ميگل هم يه شب خاص و خواستني رو برامون ساخت

 

صبح زود ميگل منو به ترمينال شهر رسوند و با خداحافظي و كلي آرزوهاي خوب، راه نه چندان طولاني اما زيبا و متفاوت بندر ماراكايبو كه به مرز كلمبيا نزديك بود رو در پيش گرفتم و عصر هم با عبور از پل زيباي ورودي شهر، وارد دومين شهر بزرگ ونزوئلا  شدم، شهر نفت خيز و البته صنعتي ماراكايبو، جايي كه تقريبا جاذبه توريستي خاصي نداره و كار من بعد يه گشت كوچيك توي شهر، خريدن بليط برا شهر سانتامارتا تو كلمبيا بود..

پس از چند ساعتي وقفه تو ترمينال شهر كه خود همين وقفه هم همراه شد با آشنايي با يه زن و شوهر فوق العاده مهربون و با صفاي مغازه دار كه البته خوب هم انگليسي حرف مي زدن و تجربيات زيادي از گوشه كنار دنيا داشتن و كلي حرف برا زدن داشتيم و البته كلي هم از شيريني هاي خوشمزه مغازشون رو هم تست كردم

 

پس از حركت اتوبوس و پيدا شدن دو تا دوست و همسفر جديد نروژي و دانماركي و البته طي يه مسافت چند ساعته به مرز كلمبيا رسيديم، جايي كه صدها علامت سوال براي آينده سفر به اين كشور پر جاذبه، ذهن رو به خودش مشغول مي كرد و البته گويا آروم آروم پايان خوش سفر ونزوئلا رو قبول مي كرد...

 سفرنامه ونزوئلا (بخش سوم)، پرت ارداز، سن فيليكس و ال كايااو
مسير صد كيلومتري سيداد بوليوار تا پرت ارداز حدود دوساعتي طول كشيد. توضيح اينكه دو تا شهر سن فليكس و پرت ارداز در دو طرف رودخانه هاي زيباي ارينوكو و كاروني قرار گرفتن و پس از توسعه، اين دو تا شهر به هم رسيدن و الان مجموعه هر دو شهر رو تحت عنوان شهر واحد سيداد وايانا مي شناسن..

با رسيدنم به پرت ارداز مستقيم به خونه دوستم ادوين كه باز از قبل باهاش هماهنگ كرده بودم و قرار بود ميزبان لحظات شادم تو اون شهر باشه رفتم.. خونه ادوين آپارتماني بود كه توي يكي از مناطق بسيار شيك شهر قرار گرفته بود و خود ادوين و خونش هم به طرز عجيبي جالب بودن.. تقريبا فضاي خالي داخل خونه وجود نداشت.. در و ديوار خونه پر بود از عكس ها و نقاشي ها و مدال ها و كاپ هاي قهرماني اين مربي شنا، فضاي داخلي خونه هم پر بود از چيزاي عجيب و غريب كه آدم حس مي كرد يه گنجينه ارزشمند و منحصر به فرد رو كشف كرده.

 

شب اول اقامتم اونجا دوتا مهمون هلندي ديگه هم اونجا بودن، لحظات شادي بود و دوستاي جالبي.. دوستايي كه نزديك يه سال بود تو سفر بودن و ونزوئلا دهمين كشوري بود كه بهش رسيده بودن و تقريبا تمام مسيرشون حتي مسيرهاي دريايي از هلند رو مفت سواري كرده بودن، خلاصه كلي داستان و ماجرا داشتيم كه برا هم تعريف كنيم.. شب خاطره انگيزي بود، مخصوصا با شام عجيب و البته خوشمزه اي كه ادوين برامون درست كرده بود..

ادوين توي يه مجموعه ورزشي شيك و مدرن مربي شنا بود، پس اين فرصتو پيدا كردم مفت و مسلم صبحها از امكانات باشگاهشون مخصوصا استخر بي نهايت خوشگل مجموعشون استفاده كنم و بعد از اون، سرحال برم سراغ گشت و گذار خودم..

اولين روز بعد از استخر با ادوين به پارك جنگلي بي نهايت زيباي لايوويزنا رفتيم، فضاي طبيعي پارك و درختان استوايي اون بي نهايت زيبا و جذاب بودن، همچنين سرشاخه هاي متعدد و زيباي رودخونه كاروني در گوشه و كنار پارك روون بودن و گاها درياچه هاي زيباي طبيعي رو ايجاد كرده بودن و از همه هيجان انگيزتر آبشار عظيم، خروشان و وسيعي بود كه داخل پارك وجود داشت و ذهن و فكر و چشم رو خيره و مات و مبهوت مي كرد.. واقعا زيبا بود.. يه روز هيجان انگيز..

 

و از اون طبيعت زيبا هيجان انگيزتر كارناوال معروف آمريكاي جنوبي بود كه اون روز عصر توي شهر پرت اورداز به راه افتاد.. با اينكه خيلي با كارناوال و شادي مردم تو كشورهاي ديگه بيگانه نبودم ولي اين يكي داستان ديگه اي داشت! بدون اغراق يكي از شادترين و زيباترين و متنوع ترين كارناوال هايي بود كه هرشخصي اگه خيلي خوش شانس باشه ممكنه يه بار تو زندگيش ببينه، واقعا من هم خوش شانس بودم، ميگين نه؟!

 

شادي بي حد و حصر اين مردم تمومي نداشت و با تاريك شدن هوا همه مردم تو ميدون اصلي جمع شدن و كنسرت تو فضاي باز، يه عده زحمت خوندن و مي كشيدند، يه عده بر طبل و ساز مي كوبيدند و مردم هم زحمت رها و آزاد و شاد بودن رو، بايد باشي و ببيني كه مرز جنون كجاست!

 

و اما روز دوم و رفتنم به شهر كوچيك ال كايااو داستان متفاوت و شنيدني خودش رو داشت.. بهترين و شادترين كارناوال كشور ونزوئلا و البته يكي از با كيفيت ترين هاي آمريكاي جنوبي هرساله تو اين شهر كوچيك برگزار مي شه و حالا من فقط دويست كيلومتر ناقابل با اونجا فاصله داشتم كه طبيعتا با همت و تلاش مضاعف! خودم، اين فاصله و خلا رو با صرف دو ساعت وقت پر كردم.. دو ساعت لذت بخش توي يه جاده سرسبز و بسيار زيبا تو منطقه معروف گرندسابانا و البته توي يه صبح خاطره انگيز و خنك...

 

شهر پر بود از طراوت و روح زندگي، مردمي كه از گوشه و كنار ونزوئلا خودشون رو برا برگزاري بزرگترين و مهيج ترين كاناوال كشورشون به اونجا رسونده بودن و سر از پا نمي شناختن...

 

از صبح تا حدود ساعت 4 عصر در گوشه كنار شهر خوشه هايي از كارناوال و رقص و پايكوبي مردم شكل مي گرفت و نهايتا از ساعت 4 عصر، كارناوال بزرگ شهر توي خيابون اصلي شهر به صورت متمركز به راه افتاد... شور و هيجان و شكوه كارناوال باوركردني نبود! و البته كاشكي مي شد همه جور عكسي از كارناوال اينجا گذاشت

 

دسته هاي مختلف با طرح ها و لباس ها و اشكال بسيار متفاوت و متنوع و البته عجيب و غريب و نمايش هاي متنوع و رقصهاي زيباشون، مردم رو به شور و خوشي و شادي دستور مي دادن.. ال كايااو توي صدا گم بود و جمعيت مثل سيل خروشان تو شهر جريان داشت و شهر تو رقص و شادي مردم غرق شده بود و البته كه اميدي هم به نجاتش نبود و من فقط مات و مبهوت و خيره به عظمت شادي، كاشكي ما هم روزاي شاد سالمون رو بيشتر شاد بوديم!!

در آخرين روز اقامتم تو سيدادگويانا صبح زود با ادوين از خونه بيرون زديم و به مركز شهر سن فيليكس رفتيم، جايي كه مي شد اتحاد دو تا رودخونه بزرگ و پرآب كاروني و ارينوكو رو به تماشا نشست! داستان عجيب و جالبي بود، جايي كه دو رودخونه با دو رنگ آب مختلف يكي تقريبا سبز و ديگري تقريبا قهوه اي به هم مي رسيدن و جالب اينكه توي رودخونه جديد، تركيبي از اين اتحاد ديده نمي شد! نصف رود جديد سبز رنگ و نصف ديگه قهوه اي و خط ممتدي كه در وسط رودخونه اين دو رو از هم تفكيك كرده بود! حالا پيدا كنين جواب معما يا پرتقال فروش رو!

 

بعد از يه قايق سواري جانانه روي رودخونه و يه گشت كوچولو تو مركز سن فيليكس از ادوين جدا شدم و به  دومين پارك بزرگ جنگلي شهر يعني كاچاماي رفتم.. طبيعت اين پارك نيز منحصر به فرد بود، جداي از آبشارها و سرشاخه هاي رود كاروني كه توي پارك جريان داشتن، درختان و حيات وحش پارك نيز خاص و منحصر به فرد بود..

 

سوپ خوشمزه اي كه ادوين برا ناهار درست كرده بود و گشت عصرانه تو كوچه پس كوچه هاي شهر هم در نوع خودش جالب و به يادموندني بود، ساعت نه شب، سرم رو صندلي اتوبوسي كه داشت سلانه سلانه خودش رو به زحمت از شهر خارج مي كرد سنگين مي شد و چشمام روي هم افتادن و تا عمق رويا رفتم.. منتظر فردا و فرداهاي زيباتر و خواباي خوشي كه خدا احتمالا برام ديده...

 

سفرنامه ونزوئلا (بخش دوم)، سيداد بوليوار و سفر به بهشت كانائيما
پس از بازگشت از مارگاريتا، از همون شهر پرت لاكروز مستقيم با يه اتوبوس شب رو و طي حدود پنج ساعت مسير، به شهر سيداد بوليوار رسيدم، دليل اصلي من از اومدن به اين شهر هم رفتن به منطقه رويايي كانائيما بود، توضيح اينكه براي رفتن به بهشت كانائيما هيچ مسير و دسترسي زميني وجود نداره و تنها مي شه با پرواز، اون هم با هواپيماهاي كوچيك به اونجا رسيد و البته از ميون گزينه هاي مختلف، با توجه به نزديكي راه ارزونترين پرواز رو مي شه از شهر سيداد بوليوار خريد.

قسمت عمده يك روز اقامتم رو با سرزدن به فرودگاه محلي شهر و آژانس هاي مختلفي كه تو شهر مستقر بودن و كسب اطلاع از جزئيات پروازها و تورها و بالاخره خريد بليط و تور با ارزونترين قيمت و البته مشخصات مورد نظر خودم گذشت، عصر اون روز هم به همراه و راهنمايي دوستم خوزه مركز شهر رو گشتيم و غروب هم كنار رودخونه عظيم و زيباي شهر بعد از يه قايق سواري سير، غروب آفتاب رو به تماشا نشستيم..

صبح زود شال و كلاه كرده عازم فرودگاه شهر شدم و با تحويل مدارك و طي مراحل قانوني خودم رو تو شوق و شور و روياي پرواز، تو سالن انتظار فرودگاه ديدم.. شوق و شور ديدن بلندترين آبشار جهان مي تونه خيلي خاص و خوشايند باشه، مخصوصا اگه كارتون "آپ" و سفر به آبشار بهشت رو هم قبلا ديده باشين

بعد از حدود يك ساعت انتظار نوبت به من رسيد، پرواز با هواپيماي ملخي كوچيك سايز، چهار نفر در دو رديف عقب و يه نفر هم كنار دست خلبان كه البته و صد البته اون يه نفر هم كسي جز من نبود

 

پرواز با چنين هواپيمايي اون هم تو ارتفاع نسبتا پايين اگرچه ممكنه در نظر عاقلان چيزي جز ترس و ناامني به همراه نداشته باشه، ولي برا من پر بود از حس و هيجان و خاطره، حس شناور شدن تو آسمون خدا، سلام و احوالپرسي با ابراي سفيد، حس اوج گرفتن و دنيا و مردمانش و همه دلبستگي هاش رو كوچيك و كوچيكتر ديدن...

پس از يك ساعت پرواز و تماشاي بهترين مناظر طبيعي خدا و جنگل ها و رودخونه هاي بكر اون، بالاخره هواپيماي كوچولوي ما خودش رو تو فرودگاه كانائيما كه البته بيشتر به يه زمين فوتبال آسفالت شده شبيه بود زمينگير كرد..

فقط و فقط ده دقيقه كافي بود تا به محل اقامتمون كه يه مهمانسراي ساده و زيبا نزديك ساحل تالاب كانائيما بود برسيم.. وقت استراحت اوليه مسافرين تا زمان ناهار بود كه من خودمو شناور تو آب گرم تالاب غرق در روياي زيباي آبشارهايي ديدم كه با شور و هيجان و البته اقتدار و عظمت به داخل مرداب فرو ميريختن... واقعا كاشكي مي شد از احساس آدما هم عكس گرفت و اينجا گذاشت تا ديگران ببينن و بفهمن كه بر من چه حالي رفت :)

 

بعد از ناهار با قايق توي تالاب كانائيما شناور شديم و تمامي شش آبشار اصلي اين تالاب رو از نزديك ديديم.. اقتدار و عظمت شايد واژه هاي كوچيكي باشن برا اون حجم آبي كه بر سر صخره ها و تالاب فرو مي ريخت.. هيجان و هيجان و هيجان.. راستي، شما مي دونين چرا مردم فقط مي رن مكه و اونجا دنبال خداي خودشون مي گردن؟!! من كه واقعا اونجا خدا رو به وضوح ديدم و حس كردم

 

بالا رفتن از شكاف هاي صخره اي كه گاها در پشت اين آبشارها درست شده بود و دوش گرفتن زير اين آبشارها و پريدن توي آب از سكوهاي طبيعي درست شده در مجاورت آبشارها و شنا در تالاب هم قسمت هاي ديگه اي از يه روز خوش و فراموش نشدني بودن.. جاتون خالي :)

صبح روز بعد، بعد از صبحونه به اتفاق يه گروه روسي عازم اصلي ترين قسمت سفر يعني بازديد از آبشار انجل يعني بلندترين آبشار دنيا با ارتفاع نزديك يك كيلومتر شدم.. توضيح اينكه تو اين فصل با توجه به كم شدن حجم آب منتهي به آبشار انجل تقريبا سفر رودخونه اي غيرممكنه و بيشتر از نود پنج درصد افرادي كه به كانائيما مي آن با يه پرواز هوايي، آبشار انجل و زيباييهاشو به نظاره مي شينن.. ولي با اصرار ما بالاخره محلي هاي اونجا رو راضي كرديم كه با قايق با يه سفر رودخونه اي ما رو به انجل برسونن..

و به اين ترتيب يكي از هيجان انگيزترين روزاي عمر من رقم خورد.. سفرمون رو از تالاب كانائيما به روي رودخونه Churun شروع كرديم(البته نام درياچه بيشتر برازندش بود تا رودخونه) و در ادامه پس از طي حدود سه ساعت از مسير وارد سرشاخه فرعي رودخونه شديم كه به آبشار انجل منتهي مي شد.. بدون اغراق حدود 60 مرتبه مجبور شديم از قايق پياده شيم و توي آب رودخونه قايق رو در جهت خلاف جريان آب و البته توي اون جريان شديدش از ميون سنگ ها و سنگلاخ ها عبور بديم كه بتونيم مسيري رو كه خودخواسته شروع كرده بوديم رو به سرانجام برسونيم... يه سفرماجراجويانه كامل و البته توام با مناظر طبيعي ديوانه كننده.. جنگل هاي سرسبز و پر درخت استوايي و صخره هاي طبيعي كه چون ديوارهايي عظيم و استوار همه جا سر بر كرده بودن و منطقه رو احاطه كرده بودن.. كوههاي استوار و خاص اون منطقه به نام تپوي(كوه هاي بدون قله و با سطح مسطح) پوشيده از درختان زيبا و صداي پرنده هاي استوايي و طوطي هاي بازيگوش و همه و همه ذهن و فكر و خيال رو با خودشون مي بردن.. با اينكه اون مسير عجيب و صعب العبور رو پس از يازده ساعت بالاخره به سرانجام مي رسونديم احساس رضايت و نه خستگي تو صورت همه موج ميزد.. حتي مجبور شديم نيم ساعت آخر راه رو توي تاريكي جنگل و رودخونه طي كنيم و خودمون رو به كمپ جلوي آبشار انجل برسونيم.. بساط آتيش رو به پا كرديم.. نوشيدني داغ و شام گرم خيلي چسبيد.. بعد هم كه ننوهايي كه همراه داشتيم رو به ستونها گره زديم و شب رو زير اون آسمون پر ستاره معلق توي ننو به صبح رسونديم.. حتي نوشتن خاطراتش هم توي دلو بدجوري خالي مي كنه و احساس رو بدجوري نوازش مي ده

 

صبح زود و تو گرگ و ميش هوا با عبور از رودخونه و گذر از داخل جنگل با طي يه مسير حدودا دو ساعته به محوطه جلوي آبشار انجل رسيديم.. واقعا نمي شه احساس رو با واژه ها بيان كرد.. از بالاي سر تمام اون جنگل هاي استوايي مي تونستيم آبشار و محوطه روبروش رو حس كنيم و ببينيم.. واقعا عظيم و پرابهت بود حتي با وجود اينكه آب آبشار با توجه به كم باران بودن فصل سفرمون كم شده بود ولي همچنان زيبا و پر عظمت بود مخصوصا كه توي يكي از معدود روزايي اونجا رسيده بوديم كه تمامي فضاي آبشار و صخره هاي اطرافش افتخار داده بودن و از دل ابرها بيرون اومده بودن و خودنمايي و فخرفروشي مي كردن

در قسمت پايين آبشار انجل هم رنگين كمان زيبايي از آبهاي پودر شده از آبشار به وجود اومده بود كه زيبايي هاي اون رو دو چندان مي كرد..

نزديكاي ساعت ده صبح صبحونه خورده و نخورده كوله به دوش سوار قايق جونمون خودمونو شناور تو رودخونه اي ديديم كه اين بار موافق مسير ما حركت مي كرد و زحمتمون رو كم كرده بود و بيشتر بهمون فرصت مي داد طبيعت اطرافمون رو ببينيم و زيباييهاش رو با عمق جونمون حس كنيم...

اون روز عصر و فردا صبح هم كه با گشت و گذار توي كانائيما و سرك كشيدن به خونه هاي محلي و قدم زدن اطراف تالاب و خلاصه لذت بردن از طبيعت گذشت و خيلي زود و ناباورانه خودمو توي دل آسمون ها در حال برگشت به سيداد بوليوار ديدم..

 

 
 سفرنامه ونزوئلا(بخش اول)، كاراكاس و جزيره مارگاريتا
بالاخره بعد از طي مراحل اوليه بليط (يادم بندازين يه مطلب مفصل هم بنويسم كه چه جوري مي شه بليط ارزون يا حداقل ارزونتر خريد) و ويزا و برنامه ريزي هاي ابتدايي، عصر روز دوشنبه اول فوريه با قدم گذاشتن توي هواپيماي شركت كانوياساي ونزوئلا احساس محقق شدن آرزوي سفر به اين گوشه از جهان پررنگ تر شد.

دو ساعت و نيم پرواز تا سوريه و يك ساعت توقف در دمشق و حدود سيزده ساعت پرواز تا كاراكاس همه اون وقتي بود كه فرصت داشتم سرزمين ناشناخته اي كه قرار بود دو ماه توش جريان پيدا كنم رو به اشكال مختلف تو ذهنم ترسيم كنم..

بالاخره انتظار به سر رسيد و ساعت 7 صبح خودمو سرگردون توي شلوغي فرودگاه سيمون بوليوار كاراكاس در جستجوي همسفر محبوبم يعني كوله پشتيم يافتم و از اون قشنگتر لحظه اي بود كه زن و شوهري كه از كوچ سرفينگ باهاشون مكاتبه كرده بودم و قرار بود ميزبانم باشن رو تو اون فرودگاه شلوغ با يه دست نوشته فارسي خوش آمديد منتظر ديدم!

ليودگار رو بغل كردم و آيدا رو بوس، البته اين كاملا رسمه تو آمريكاي جنوبي كه وقت سلام و خداحافظي بايد خانما رو بوس كني(و البته چه رسم و رسوم خوبي دارن).

مسير 40 كيلومتري فرودگاه كه دقيقا در كنار ساحل درياي كارائيب قرار داشت رو تا خونه بيشتر از يك ساعت طي كرديم كه دليلش هم بي نهايت ماشين هاي عجيب و غريبي بود كه به علت مفت بودن بنزين تو خيابونان جا خوش كرده بودن.. يك دلار بده هفتاد ليتر بنزين بزن!

و اما كاراكاس كجاست!

خيلي ها معتقدن كاراكاس يكي از خطرناكترين شهرهاي جهانه و البته مردم ونزوئلا خودشون هم يه جورايي به اين موضوع اذعان دارن و دليل اصليش هم اختلاف شديد طبقاتي تو اين شهر و فساد شديد اداري مخصوصا توي پليس اين كشور مي تونه باشه كه اين موضوع مي تونه طبيعت و موقعيت زيباي كاراكاس رو تحت تاثير خودش قرار بده.. شهري سرسبز كه به زيبايي روي پستي و بلندي تپه ها بنا شده و عموما قسمت شمال اون رشته كوههاي آبيلا واقع شدن كه شهر رو از ساحل درياي كارائيب جدا كردن..

چهار روز اقامت اوليه من تو اين شهر پر بود از لحظات خوب و دوست داشتني، دوستاي مهربون و دوست داشتني مثل كاريتو، سول، ليو، آيدا و البته دوستاي اونا كه تو اين شهر باهاشون زندگي كردم و قدم به قدم زيبايي هاي شهرشون رو باهاشون تجربه كردم، غذاهاي جورواجور رو تست كرديم، مراكز تاريخي و فرهنگي شهرشون رو ديديم و پاركهاي استوايي فوق زيباي شهر رو سياحت كرديم و گاها كوه رفتيم و سواحل زيبا و چشم اندازاي شهر رو به تماشا نشستيم و گاهي هم من هنر آشپزيمو به رخشون كشيدم و مهموني گرفتيم و گفتيم و خديديم و شاد بوديم

 

سفر به جزيره مارگاريتا

پس از انجام مقدمات ويزاي كلمبيا توي كاراكاس كه البته اون هم پيچيدگي هاي خودش رو داشت و البته تكميل سير و سياحتم توي كاراكاس، با يه اتوبوس روز رو به سمت شهر پرت لاكروز كه در واقع يه شهر بندري واقع در شمال ونزوئلا هست روونه شدم كه البته مسير حدود شش ساعته بين راه يه كلاس كامل طبيعت گردي بود به طوريكه واقعا حيفم مي امد حتي برا لحظه اي چشم رو هم بذارم..

مستقيما به ايستگاه فري رفتم و با اينكه تمام بليط ها ارزونش فروش رفته بود و كلي از مردم هم تو ليست انتظار بودن، تونستم به سبك و سياق ايروني خودمون برا خودم بليط جور كنم و عصر همون روز بعد از يه سفر دريايي سه ساعته، تونستم خودم رو تحويل جزيره زيباي مارگاريتا بدم

البته شب رو مستقيما به خونه دوستم ميچل كه از قبل باهاش هماهنگ كرده بودم و دعوتنامه رسمي هم داشتم رفتم، يه خونه بزرگ و خوشگل كه البته ميچل با خونواده چهار نفري خواهرش اونجا زندگي مي كرد.. البته اون شب دوتا دختر آرژانتيني و اروگوئه اي هم اونجا مهمونشون بودن كه با رسيدن من جمعشون جمع شد و دست به دست هم، يه شب شاد و به يادموندني رو برا خودمون ساختيم...

صبح روز بعد با كمك ميچل و نقشه و اطلاعاتي كه بهم داد يه برنامه دوروزه كامل گشت و گذار تو جزيره برا خودم ريختم و روز اول با يكي از مهموناش كه يه توريست اروگوئه اي بود راهي شديم، گذر از جنگلهاي كاكتوس، طبيعت گردي با قايق تو دل جنگلهاي اعجاب انگيز منگروو با اون شكل و شمايل پيچيده و عجيبش و تونل هاي طبيعي كه داخل اين جنگل ها ايجاد شده بود و ماهي ها و پرنده هاي عجيبي كه تو اين جنگل ها زندگي مي كردن، همينطور رفتن به ساحل لارستينگا و شنا و آب تني و تماشاي غروب زيباي آفتاب از اون سواحل ماسه اي تميز و زيبا تنها بخشي از چيزايي بود كه تو يه روز از سفر مي شد تجربه كرد

شب هم تو ميدون اصلي شهر يعني لوي روبلس مراسم انتخاب ملكه زيبايي مارگاريتا برپا بود، شور و شادي و هيجان مردم واقعا ديدني بود، انتخاب ملكه زيبايي برا هدايت كارنيوال سالانه كه البته اين مراسم با اجراي كنسرت و رقص هاي محلي همراه بود.. با اين كه كار سختي بود بالاخره زحمتشو كشيديم و زيباترين رو انتخاب كرديم و به خونه برگشتيم

و اما دومين روز در مارگاريتا، صبح زود به همراه ميچل شال و كلاه كرديم و روونه شديم به سمت پارك cerro el copey كه در واقع مرتفع ترين و سرسبزترين قسمت جزيره بود با درخت ها و پوشش گياهي كاملا متفاوت و نسبتا جديد برا من.. باد ملايم و هواي خنك و شوق و ذوق ديدن همه كمك كردن كه يه طبيعت گردي نيمه سنگين به بلندترين نقطه جزيره به سرانجام برسه و روح و جونم پر بشه از چشم اندازهاي زيبا، كوه و جنگل و دريا، نسيم خنك و آواي پرنده هاي جنگلي هم نتونستن منو از مرز جنون عبور بدن..

البته عصر اون روز هم با گشت و گذار توي قلعه تاريخي جزيره و قسمتهاي مسكوني و چندتا از ساحل هاي زيباي جزيره به شب رسيد و تا به خودم اومدم، كوله پشتي به پشت و از دوستام خداحافظي كرده، خودمو توي صف بليط فري برا برگشتن ديدم..