تو گرگ و ميش هواي خنك صبحگاهي واياكيل كوله م رو به دوش كشيدم و مجددا راهي ترمينال مركزي شهر شدم. با اينكه چندجايي رو تو ذهن داشتم ولي واقعا برنامه ريزي مشخصي براي ادامه سفرم نكرده بودم، حس اون روزم كاملا عجيب و عميق بود، تنها چيزي كه مي دونستم اين بود كه دلم ساحل مي خواست، شايد سواحل ناآروم و پرهياهوي اقيانوس آرام مي تونستن قدري آرومم كنن..
تقريباً تمام گيشه هاي فروش بليط اتوبوس تو اون ساعت صبح به جز يه گيشه كه صفي طولاني جلوي اون تشكيل شده بود، تعطيل بودند. تلاش كردم كسي رو توي اون صف پيدا كنم كه بتونه انگليسي صبحت كنه. چشام دنبال كسي مي گشت كه بتونه از چند و چون ماجراي اون صف و مقصد مسافراش برام بگه. مسافراني كه خيره خيره و متعجب، با نگاهشون من رو سرتاپا دوره مي كردن و لبخند مي زدن.
دختري در جلوي صف با چند كلمه انگليسي دست و پا شكسسته اي كه بلد بود سعي كرد به من بفهمونه اينجا بليط اتوبوس شهر ساحلي سانتاالنا (Santa Elena) رو مي فروشن كه حدود دو ساعتي با واياكيل فاصله داره. همچنين بهم توضيح داد كه بعد از رفتن به شهر سانتاالنا از اونجا مي تونم با ميني بوس ها و اتوبوس هاي محلي در امتداد نوار ساحلي جابجا بشم و به هرجايي كه دوست دارم سركي بكشم.
وقتي مطمئن شد همسفر شهرهاي ساحلي هستم براي من هم زحمت خريد بليط دو دلاري سانتاالنا را كشيد و باهم رفتيم انتهاي صف ديگه اي كه درهمان نزديكي بود و مسافراش به تدريج و به ترتيب اتوبوسي رو سوار مي شدن و بعد از پرشدن، نوبت به اتوبوس بعدي مي رسيد و بليط ها شماره صندلي مشخصي نداشتند.
سرازيرشدن اتوبوس از ارتفاعات كوهستاني آند به سمت ساحل فرصتي داد براي تماشايي زيبايي هاي طبيعي اكوادور و البته همصحبتي با جسيكا (Jesica) كه در شهر واياكيل دانشجوي رشته اقتصاد بود و حالا براي تعطيلات آخر هفته به ديدن خونواده ش مي رفت. خونواده اي كه در يكي از روستاهاي ساحلي نزديك سانتاالنا زندگي مي كردند. دست و پا شكسته و با اون حداقل كلماتي كه از انگليسي مي دونست سعي مي كرد شرايط اون منطقه و البته ديدنيها و زيبايي هاي اون رو از روي نقشه كوچيك من، برام توضيح بده.
دوساعتي كه خيلي زود گذشت و اتوبوسي كه به مقصد رسيد و مردمي كه هركدوم به سمت و سويي روونه شدند. جيسكا به من تعارف كرد كه به روستا و خونشون برم و ناهار رو پيششون بمونم و طبيعتاً من كه مشتاق درك جريان زندگي طبيعي مردم بودم فرصت فكركردني براي خودم باقي نذاشتم و پيشنهادش رو قبول كردم.
دوتايي آويزون يه ميني بوس شديم كه سال هاي سال از عمرش مي گذشت، ولي با اين وجود همچنان مقتدر و سرحال با نيم دلاري كه از ما گرفت از خيابون ها و كوچه پس كوچه ها گذشت و ما رو به روستا رسوند، روستايي كه كنار ساحل زيباي اقيانوس آرام، جا خوش كرده بود و مردمي كه به نظر مي اومد از زندگي مدرن و جاذبه هاي اون سهمي نبرده بودند! قدم زنون زير نگاه مردمي كه با تعجب بهمون نگاه مي كردن به خونشون رسيديم. مادري كه با لبخند در رو گشود و با ديدن من چهره اش متعجب شد و از دخترش چيزي پرسيد و بعد هم صورتش از خنده شكفت و من رو به داخل خونه دعوت كرد.
توي قسمت ورودي خونه يه حياط خلوت بيروني كوچيك بود كه توش يه ننو بسته شده بود كه بعدها خوابگاه و استراحتگاه من شد. يه خونه سيماني كوچولوي فوق العاده ساده با يه حياط خاكي كوچيك كه ظاهرا سهم اونها از دارايي هاي مادي اين دنيا بود. نمي تونستم اسمش رو فقر مطلق بذارم، چون وضعيت هايي به مراتب بدتر از اين رو مثلا تو هند و آفريقا ديده بودم و به هر حال اينجا سرپناهي وجود داشت و مهمتر از اون آدمهايي توش زندگي مي كردند كه صبح به صبح به زندگي مي خنديدند...
با ورود به اون فضا اولين چيزي كه توجه من رو جلب كرد لشكر بچه هايي بود كه هاج و واج اين مهمون ناخونده رو تماشا مي كردند و درگوشي بچ بچ مي كردن و مي خنديدن. مطمئناً براي اولين بار بود كه يه مهمون غريبه رو مي ديدن كه به زبون ديگه اي حرف مي زد و از جنس خودشون نبود، حس يه تجربه جديد در اونها زنده و زنده تر شد و كنجكاوي بي حد و حصري كه تو نگاه هاي معصومشون موج مي زد، بچه هاي دوست داشتني كه فقط چند دقيقه لازم بود تا يخشون بشكنه و بشه وارد دنياي زيباي كودكانه شون شد.
و اما ماجراي شش تا كوچولوي قدونيم قد اون خونه از اين قرار بود كه مادر جسيكا و در واقع مادربزرگ بچه ها، سرپرست سه تا از بچه هاي پسرش شده بود كه از زنش جدا شده و الان هم معلوم نبود كه كجاست و اما سه بچه ديگه هم بچه هاي دخترش بودن كه مثلاً تو يه خونه كوچولو كنار خونه مادربزرگ، زندگي مي كردند و عملاً به همراه مادرشون، خراب و آوار خونه مادربزرگ شده بودن و شوهرخواهري كه عملاً حضوري نداشت و زندگي و بچه ها رو تقريباً به حال خودشون رها كرده بود و بيكار، سر ميدون روستا با دوستاش وقت گذروني مي كرد!
البته وضعيت ساير مردم اون منطقه نيز چندان بهتر نبود. مردماني فراموش شده كه سهمي از شغل و درآمد و تكنولوژي و پيشرفت نبرده بودن و به تبع اون، از نظر فرهنگي نيز براشون هزينه اي نشده بود و وضعيت كاملا نابسامان و آشفته اي داشتند.
مادر و خواهر جسيكا با چندتيكه مرغي كه از گوشه يخچالشون بيرون اومد مشغول آماده كردن چيزي به اسم ناهار شدن و من هم سرگرم بچه هايي كه حالا شادي از توي چشماشون موج مي زد. چنان با شور و هيجاني دفتر مشق ها و نقاشي ها و آلبوم عكسهاشون رو به من نشون مي دادن كه گويا قبلاً مجالي براي ارائه اونها پيدا نكرده بودند. در اين ميون سعي دوست كوچولوهاي كنجكاو و باهوش من در ياد گرفتن كلمات انگليسي و ياد دادن معادل اسپانيايي اون به من جالب و پرخاطره بود.
بعد از ناهار و يه خواب كوچولو توي ننوي دوست داشتني جلوي در خونه، به اتفاق اعضاي خونواده جديدم، تو كوچه پس كوچه هاي خاكي محله شون رها شديم، شايد به دنبال درك حقيقتي از زندگي كه من رو با خودش به اونجا كشونده بود. خونه هاي ساده كه عمدتاً چارچوبي چوبي و بدنه اي از حصير بافته شده از ني داشتند و مردماني ساده تر كه با يك علامت سوال بزرگ در ذهنشون بهمون لبخند مي زدند و ما رو به خونه هاشون دعوت مي كردند. همسايگاني كه توي اون دو روز و نيم اقامتم از هيچ محبتي در حقم كوتاهي نكردند.
جالب تر اينكه تو همون اولين روز حضورم صاحبخونه هم شدم و به همت اهل محل، يكي از اون خونه هاي تابستوني حصيري رسماً براي استقلال و راحتي بيشتر بهم تقديم شد. خونه اي كه خيلي زود با يه ميز چوبي كهنه، يه گلدون گل، كاردستي هاي بچه ها روي ديوار، يه تلويزيون سياه و سفيد قديمي، يه چيزي شبيه تخت و يه چيزي شبيه تر به تشك و بالاخره يه پشه بند تجهيز شد كه شب رو هم بتونم مثل بچه شهري ها راحت بخوابم! مهربوني و همتشون مثال زدني بود و قطعاً هيچ وقت فراموششون نخواهم كرد.
كم كم روز بساط نور و گرماش رو جمع كرد و جاي خودش رو به شب پرستاره سواحل زيباي اقيانوس داد. قدم زدن روي ماسه هاي نرم ساحل اقيانوس با صداي امواجش كه هياهوي بچه ها رو در خودش گم مي كرد واقعاً لذت بخش بود و البته باز هجوم خيال توي اون فضاي متفاوت فرصتي براي تفكر و تكرار چراهاي بي نهايت من از زندگي بود.
به راستي من كي بودم و توي اون گوشه از زمين خدا كه به درستي هم نمي دونستم كجاست چه مي كردم؟ و احساس اينكه به جاي پيدا كردن خودم، بيشتر و بيشتر گم مي شدم! به راستي آيا راهي براي حل معادلات پرمجهول مردمان اين كره خاكي وجود داره و باز هم سوال اصلي، هدف از آفرينش و مفهوم عدالت خدا؟!
اون شب به بهونه خوشحال كردن بچه ها همه خونواده رو به خوردن بستني و آب ميوه دعوت كردم. اتفاق نادري كه شايد كمتر تو زندگي اون بچه ها پيش مي اومد. شادي اون شب بچه ها زماني به اوج رسيد كه به دكه آب ميوه فروشي خوزه (Jose) دوست خونوادگيشون رفتيم. البته خيلي زود بچه ها لو دادن كه خوزه خاطرخواه مادربزرگ مهربونشون شده و اين موضوع، اون شب سوژه اي براي بچه ها و نوه هاي حاج خانم شده بود كه اين دو كبوتر عاشق رو دست بندازن و بگن و بخندن و شادي رو در حق خودشون تموم كنن..
و بالاخره پرونده اون روز و شب شيرين و پرخاطره از زندگي هم با آروم گرفتن من روي اون تخت و تشك و غرق شدن در روياهاي خودم تو اون خونه پرمهر حصيري بسته شد، پرونده اي كه نقشي هم در بازشدنش نداشتم... به قولي: رشته اي بر گردنم افكنده دوست، مي كشد هرجا كه خاطرخواه اوست...رشته بر گردن نه از بي مهري است، رشته عشق است، بر گردن نكوست...
صبح نه چندان زود چشمام با پچ پچ بچه هايي كه بالاي سرم صف كشده بودن و انتظار بيدارشدنم رو مي كشيدن باز شد. طبق معمول هر كدوم تحفه و شاهكاري زير بغلشون داشتن و اومده بودن تا من رو به ذوق بيارن..
بعد يه صبحونه خيلي ساده، اون روز رو به قصد ديدن شهر مونتانيتا (Montanita) كه در واقع زيباترين و معروفترين شهر ساحلي اكوادور محسوب مي شد و حدود يك ساعتي از سانتاالنا فاصله داشت بيرون زدم و با ميني بوس ها و اتوبوس هاي محلي جمعا با دو دلار خودم رو به مركز شهر مونتانيتا رسوندم، يه شهرك زيبا و كوچولوي ساحلي كه خونه ها و مغازه ها و هتل هاي چوبي اون با سقف هاي حصيري به زيبايي آراسته شده بودند و توريست هاي خارجي زيادي كه تو كوچه هاي شهر و كنار سواحل مونتانيتا به وفور ديده مي شدند.
ساحل ماسه اي با شيب كاملاً ملايم به همراه امواج بلند و خروشان اقيانوس كه خروشان و پرهيجان به ساحل مي رسيدند و بي رمق و ناتوان به اقيانوس باز مي گشتند به همراه فضاي دلنشين شهر و همينطور مردم دوست داشتني اون منطقه، همگي بستري رو فراهم كرده بودند كه مونتانيتا يكي از جذابترين و زيباترين سواحل آمريكاي جنوبي باشه، همچنين سواحل اين منطقه با توجه به موج هاي بلند اقيانوس، يكي از بهترين مكان ها براي ورزش هايي نظير موج سواري بود كه خود اين هم به جذابيت هاي مونتانيتا افزوده بود. پس قطعاً گشت و گذار تو اون منطقه زيبا و شستشوي ذهن و تن در اون اقيانوس بي انتهاي خدا چيزي جز احساس رضايت و خرسندي و آرامش برام به همراه نداشت.
بعد از تماشاي غروب دل انگيز آفتاب در دل اقيانوس، شاداب و پرطراوت، يه كيك بزرگ و يه عالمه خوردني هاي جور واجور خريدم و خودم رو به خونواده اي رسوندم كه حالا جزئي ازشون بودم. يه مهموني كوچيك به همراه يه شب شاد و به يادموندني در بين دوستاني كه رقص و شاديشون در ميون صداي بلند موسيقي، حكايت از اين داشت كه تلخ كامي و شادكامي و رضايت از زندگي، يك فرايند دائمي و مطلق نيست و مي شه با خوشبختي هاي كوچيك هم شاد بود و از زندگي لذت برد!
و اما سومين و آخرين روز حضورم هم به سرعت برق و باد گذشت. مادربزرگي كه صندلي چوبي شكسته ش رو كنار ننوي من گذاشته بود و با شور و هيجان بي پايان، قصه زندگيش رو تند و تند به اسپانيايي براي من تعريف مي كرد و از من و خونواده ام مي پرسيد. با اينكه هيچ زبان مشتركي نداشتيم بيشتر از هميشه مي فهميدمش و اين لذت بخش بود. چرا كه اگه خوب دقت مي كردم مي ديدم اطرافم آدمهاي زيادي هستند كه حتي با داشتن زبون مشترك، يا حرفي برا گفتن باهاشون ندارم يا اينكه نمي تونم حرف هاشون رو بفهمم... دنياي عجيبي ست، فرصتي بود براي اينكه به اين باور برسم كه همدلي ها از همزبوني ها بهترن!
عصر اون روز كوله به دوش گاه خداحافظي از غريبه هاي ديروز و آشناهاي امروز فرارسيد. جسيكا بايد به خوابگاه و دانشگاه و كلاسش برمي گشت و من هم مي خواستم با يه اتوبوس شبرو و از مسير شهر واياكيل و بزرگراه پان امريكن خودم رو به كشور ناديده پرو برسونم.
مادربزرگ ازم پرسيد كه كي دوباره پيششون برمي گردم و من هم جواب دادم "خيلي زود"! نتونست جلوي اشكش رو بگيره و منو محكم بغل كرد و بچه ها هم همگي همزمان زير گريه زدند. شوري اشك جاي تلخي بغضم رو گرفت و صورتم خيس خيس شد.. نمي دونم چطوري بچه ها رو تو بغلم بوسيدم و ازشون خداحافظي كردم. با قدم هايي كه حالا سنگين تر شده بودن و با ترديد بيشتري حركت مي كردند به سمت ايستگاه ميني بوس و ترمينال شهر سانتاالنا و نهايتاً ترمينال شهر واياكيل سرازير شدم..
توي ترمينال بزرگ شهر واياكيل پيداكردن بليط ارزون اتوبوس براي شهر پيورا (Piura) توي كشور پرو چندان هم كار سختي نبود. فقط دوتا شركت CIFA و Ormeno براي پرو بليط داشتن، بليط ارزونتر 10 دلاري رو براي اون مسير حدودا 9 ساعته خريدم و بعد از ساعتي، داخل اتوبوسي جا خوش كردم كه خوابگاه خستگي من شد و من رو با دنيايي از خاطرات به سوي دريايي از روياها و آرزوها به سمت مرز و كشور زيباي پرو پيش مي برد....